گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلوه گاه تاریخ در شرح نهج البلاغه
جلد هفتم
(67):


از نامه آن حضرت است به قثم بن عباس كه عامل او در مكه بود(206)
در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما بعد، قاقم للناس الحج و ذكرهم بايام الله ، اما بعد، براى مردم حج را برپا دار و ايام الله را به يادشان آور. ابن ابى الحديد ضمن شرح مختصرى كه در مورد اين نامه داده ، مطلبى را از اين نامه در مورد اجازه نگرفتن براى مسكن از حاجيان آورده است كه از لحاظ اجتماعى در خور دقت است .
او مى نويسد: اميرالمؤ منين عليه السلام با استناد به آيه سواءالعاكف فيه والباد (207) به قثم فرمان داده است به مردم بگويد از حاجيان براى مسكن اجازه نگيرند و اصحاب ابوحنيفه هم به همين آيه در مورد حرام بودن فروش خانه هاى مكه و اجازه گرفتن از حاجيان استناد كرده اند و مى گويند منظور از مسجدالحرام تمام مكه است ، و حال آنكه شافعى را عقيده برخلاف اين است و مى گويد: فروختن و اجازه دادن خانه هاى مكه جايز است . (208)
(68): از نامه آن حضرت كه آن را پيش از خلافت خود به سلمان فارسى نوشته است(209)
در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما بعد، فانما مثل الدنيا مثل الحية ، لين مسها قاتل سمها، اما بعد، جز اين نيست كه مثل دنيا مثل مادر است ، لمس كردن آن نرم و زهرش كشنده است .، ابن ابى الحديد چنين آورده است :
سليمان فارسى و خبر اسلام آوردنش
سلمان مردى از ايران زمين از رام هرمز است و هم گفته اند از اصفهان است ، از دهكده اى به نام جى . سلمان در شمار بردگان آزادكرده و وابسته به رسول خدا صلى الله عليه و آله است . كنيه اش ابوعبدالله بوده است و هرگاه از او مى ترسيدند: تو پسر كيستى ؟ مى گفت : من سلمان پسر اسلام و آدمى زادگانم .
روايت شده است كه سلمان از آغاز تا هنگامى كه به حضور پيامبر رسيده و از وابستگان آن حضرت قرار گرفته است ، بيش از ده ارباب داشته و دست به دست گرديده است .
ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب روايت مى كند كه سلمان چيزى را به عنوان صدقه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آورد و گفت : اين صدقه براى تو و يارانت است .
پيامبر صلى الله عليه و آله آن را نپذيرفت و فرمود: صدقه بر ما حلال نيست . سلمان آن را برداشت و برد، فرداى آن روز چيز ديگرى نظير آن آورد و گفت : اين هديه است . پيامبر به ياران خود فرمود: بخوريد. پيامبر صلى الله عليه و آله سلمان را از ارباب او كه يهودى بود در قبال پرداخت مقدارى پول و اينكه سلمان براى آنان مقدارى خرمابن بكارد و چندان كار كند كه به ميوه برسد خريد (210) پيامبر صلى الله عليه و آله تمام آن خرمابنها را به دست خويش كاشت جز يك خرمابن كه آن را عمر بن خطاب نشاند. همه نهالها به سرعت به ميوه رسيد جز همان نهال ، پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد اين نهال را چه كسى نشانده است ؟ گفته شد عمر بن خطاب . پيامبر آن را بيرون كشيد و دوباره به دست خويش آن را كاشت و آن هم به ميوه رسيد.
ابن عبدالبر مى گويد: سلمان هنگامى كه حاكم مدائن بود از برگ خرما حصير و سبد مى بافت و مى فروخت و از درآمد آن مى خورد و مى گفت : خوش نمى دارم جز از كاركرد دست خويش نان بخورم . او حصيربافى را در مدينه آموخته بود.
نخستين جنگى كه در آن شركت كرد، جنگ خندق بود و همو بود كه به كندن خندق اشاره كرد، و چون ابوسفيان و يارانش آن را ديدند گفتند اين چاره انديشى يى است كه عرب تاكنون آن را به كار نبرده است . ابن عبدالبر مى گويد: گاهى رواياتى ديده مى شود كه سلمان در حالى كه هنوز برده بود در جنگهاى بدر و احد هم شركت كرده است ولى عقيده بيشتر مردم بر اين است كه نخستين شركت او در جنگ خندق بود و پس از آن از هيچ جنگ ديگرى غايب نبوده است .
ابن عبدالبر مى گويد: سلمان مردى بزرگوار و نيكوكار و دانشمندى گرانقدر و زاهدى سخت پارسا بوده است .
گويد: هشام بن حسان ، از قول حسن بصرى روايت مى كند كه مى گفته است : مقررى سلمان پنج هزار درهم بود كه چون به دستش مى رسيد همه اش را صدقه مى داد و از دسترنج خويش هزينه مى كرد. او را عبايى بود كه نيمش زيرانداز و نيم ديگرش رواندازش بود.
گويد: ابن وهب و ابن نافع گفته اند كه سلمان خانه نداشت ، زير سايه ديوار و درخت زندگى مى كرد. مردى گفت : آيا برايت خانه اى بسازم كه در آن مسكن گزينى ؟ گفت : نه ، مرا نيازى به آن نيست ، و آن مرد همچنان اصرار مى كرد و مى گفت : خانه اى كه موافق ميل تو باشد مى سازم . سلمان فرمود: آن را براى من توصيف كن . گفت : براى تو خانه اى مى سازم كه اگر در آن برپا بايستى به سقف آن بخورد و اگر پايت را دراز كنى به ديوار مقابل خواهد خورد. گفت : آرى ، اين چنين خوب است و براى او چنان خانه اى ساخت .
ابن عبدالبر مى گويد: از پيامبر صلى الله عليه و آله از چند طريق روايت شده كه فرموده است اگر دين بر تارك پروين باشد، سلمان بر آن دست مى يابد. و در روايتى ديگر آمده است كه مردى از ايران بر آن دست مى يابد. و مى گويد: براى ما از عايشه روايت شده كه مى گفته است ، سلمان شبها جلسه خصوصى با پيامبر داشت و نزديك بود بر سهم ما از رسول خدا پيروز آيد.
گويد: ابن بريده ، از پدرش روايت مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : پروردگارم مرا به دوشت داشتن چهار تن فرمان داده است و خبر داده است كه خود ايشان را دوست مى دارد ايشان على و ابوذر و مقداد و سلمان اند.
گويد: قتادة از ابوهريره نقل مى كند كه مى گفته است سلمان داناى به دو كتاب است يعنى انجيل و قرآن .
اعمش ، از عمرو بن مرة ، از ابوالبخترى ، از على عليه السلام نقل مى كند كه چون از او درباره سلمان پرسيدند، فرمود: دانش اول و آخر را مى داند. درياى بيكران و در زمره اهل بيت است . زاذان ، از على عليه السلام روايت مى كند كه سلمان فارسى همچون لقمان حكيم است . كعب الاحبار درباره سلمان گفته است آكنده از دانش ‍ و حكمت بود.
گويد: در حديثى روايت شده است كه ابوسفيان بر سلمان و صهيب و بلال و تنى چند از ديگر مسلمانان عبور كرد، آن سه تن گفتند: شمشيرها نتوانست داد خود را از گردن اين دشمن خدا بگيرد. ابوسفيان هم اين سخن را شنيد، ابوبكر به ايشان گفت : آيا نسبت به پيرمرد و سرور قريش چنين مى گوييد. ابوبكر پيش پيامبر آمد و اين خبر را به اطلاع رساند، پيامبر فرمود: نكند كه آن سه تن را خشمگين ساخته باشى كه اگر چنان كرده باشى خدا را خشمگين كرده اى . ابوبكر پيش آنان برگشت و گفت : اى برادران ! آيا من شما را خشمگين ساختم ؟ گفتند: نه و خدايت بيامرزد.
گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله آن گاه كه ميان مسلمان عقد برادرى مى بست ، ميان سلمان و ابوالدرداء عقد برادرى بست . سلمان را فضايل بسيار و اخبار پسنديده است ، او به سال سى و پنجم هجرت و گفته شده است در آغاز سال سى و ششم و در حكومت عثمان درگذشته است . گروهى هم گفته اند به روزگار حكومت عمر درگذشته است ، ولى بيشتر همان سخن نخست را گفته اند.
اما حديث چگونگى مسلمان شدن سلمان را گروهى بسيار از محدثان (211) از قول خودش چنين آورده اند كه مى گفته است من پسر دهقان سالار دهكده جى اصفهان بودم و محبت پدرم نسبت به من چنان بود كه مرا همچون دوشيزه اى در خانه بازمى داشت . من در فراگرفتن و انجام دادن آداب مجوسى چندان كوشش ‍ كردم كه خدمتگار آتشكده موبد شدم . پدرم روزى مرا به يكى از املاك خود فرستاد، ضمن راه از كنار كليساى مسيحيان گذشتم وارد كليسا شدم از نيايش و نماز ايشان خوشم آمد و گفتم : آيين ايشان بهتر از آيين من است ، پرسيدم محل اصلى اين آيين كجاست ؟ گفتند: شام است . من از پيش پدر خويش گريختم و چون مرگ او فرا رسيد، گفتم : در مورد چه كسى به من سفارش مى كنى ؟ گفت : بيشتر مردم آيين خود را ترك كرده و نابود شده اند جز موردى در موصل ، خود را به او برسان . چون او درگذشت من خود را به آن مرد رساندم ، چيزى نگذشت كه مرگ او هم فرا رسيد، پرسيدم در مورد چه كسى به من سفارش مى كنى ؟ گفت : كسى را كه بر راه راست باقى مانده باشد جز مردى در نصيبين نمى شناسم . گويند آن صومعه كه سلمان پيش از اسلام در آن عبادت مى كرد تا امروز لابد يعنى قرن دوم باقى است . سلمان مى گفته است و چون مرگ آن روحانى نصيبين فرا رسيد، مرا پيش مردى از عموريه كه از سرزمين روم است گسيل داشت . من پيش او رفتم و ماندم و چند ماده گاو و گوسپند به دست آوردم . چون مرگ او فرا رسيد، گفتم : در مورد چه كسى به من سفارش مى كنى ؟ گفت : مردم آيين خود را رها كرده اند و هيچ كس از ايشان بر حق باقى نمانده است ، روزگار ظهور پيامبرى كه به آيين ابراهيم در سرزمين عرب برانگيخته خواهد شد نزديك شده است ، او به سرزمينى مهاجرت مى كند كه ميان دو ناحيه سنگلاخ قرار دارد و داراى نخلستان است . پرسيدم نشانه آن پيامبر چيست ؟ گفت : خوراك هديه را مى خورد و خوراك صدقه را نمى خورد و ميان شانه هايش مهر نبوت وجود دارد.
سلمان مى گفته است كاروانى از قبيله كلب رسيد و من با آنان بيرون رفتم و چون همراه ايشان به وادى القرى رسيدم به من ستم كردند و به عنوان برده مرا به مردى يهودى فروختند كه در مزرعه و نخلستان او كارگرى مى كردم . در همان حال كه پيش او بودم يكى از پسرعموهايش آمد و مرا از او خريد و با خود به مدينه آورد و به خدا سوگند همين كه به مدينه رسيدم آن شهر را شناختم ، و در آن هنگام خداوند محمد صلى الله عليه و آله را در مكه مبعوث فرموده بود و من هيچ آگاهى نداشتم . همچنان كه روزى بالاى درخت خرمايى بودم يكى از پسرعموهاى ارباب من پيش او آمد و گفت : خداوند بنى قيلة را بكشد كه در منطقه قباء بر مردى كه از مكه پيش ايشان آمده است جمع شده اند و مى پندارند كه پيامبر است . سلمان مى گويد: چنان به هيجان آمدم كه لرزه ام گرفت ، از درخت خرما فرود آمدم و شروع به پرسيدن كردم ، ارباب من هيچ سخنى نگفت و مى گفت : بر سر كارت برگرد و آنچه را به تو مربوط نيست رها كن . چون شامگاه فرا رسيد، اندكى خرما داشتم برداشتم و به حضور پيامبر آوردم و گفتم به من خبر رسيده است كه تو مردى نيكوكارى و يارانى نيازمند و غريب دارى ، اين خرماى صدقه است كه پيش ‍ من است و شما را از ديگران بر آن سزاوارتر ديدم . پيامبر صلى الله عليه و آله به ياران خود فرمود: بخوريد، ولى خود دست نگه داشت و چيزى نخورد. با خود گفتم : اين يك نشانه و برگشتم فرداى آن روز بقيه خرمايى را كه پيشم بود، برداشتم و به حضور پيامبر آمدم و گفتم : چنان ديدم كه تو چيزى از صدقه نمى خورى ، اين هديه است . به يارانش فرمود: بخوريد، و خودش هم همراهشان خورد. گفتم : بى شك خود اوست ، خويش را گريان بر دست و پايش افكندم و شروع به بوسيدن كردم . فرمود: تو را چه مى شود.
داستان خود را برايش گفتم كه او را خوش آمد و فرمود: اى سلمان با صاحب خود پيمان آزادى بنويس ، من با او پيمان نامه نوشتم كه سيصد نهال خرما براى او بنشانم و چهل وقيه هم بپردازم . پيامبر صلى الله عليه و آله به انصار فرمود: اين برادرتان را يارى دهيد و آنان مرا يارى دادند و سيصد نهال گرد آوردم كه پيامبر صلى الله عليه و آله به دست خويش بر زمين نشاند و همگى به بار آمد. از يكى از جنگها هم مالى براى پيامبر رسيد كه بخشى از آن را به من عطا كرد و فرمود: تعهد خود را بپرداز، پرداختم و آزاد شدم .
سلمان از شيعيان و ويژگان على عليه السلام است ، اماميه مى پندارند او يكى از چهارتنى است كه سرهاى خود را تراشيده اند و شمشير بر دوش به حضور على آمدند، كه خبرى مفصل است و اين جا محل آوردن آن نيست ، ياران معتزلى ما هم در اينكه سلمان از شيعيان على عليه السلام است با اماميه اختلافى ندارند، بلكه در چيزهايى كه افزون بر آن گفته اند اختلاف نظر دارند. آنچه را هم كه محدثان از قول او به روز سقيفه نقل مى كنند كه به فارسى گفت كرديد و نكرديد ياران معتزلى ما اين چنين معنى مى كنند كه مقصودش آن بوده است كه اين كار كه خليفه اى برگزيديد چه نيكوكارى بود جز آنكه از اهل بيت عدول كرديد و حال آنكه اگر خليفه از ايشان مى بود شايسته و سزاوار بود.
اماميه مى گويند: معناى سخن او اين است كه اسلام آورديد و تسليم فرمان نشديد. و حال آنكه اين كلمه فارسى اين معنى را نمى رساند بلكه دلالت بر فعل و عمل دارد نه چيزى ديگر. و دليل درستى سخن ياران ما اين است كه سلمان حكومت مداين را در عهد عمر پذيرفته است و اگر آنچه كه اماميه مى گويند حق مى بود، او هرگز براى عمر كار نمى كرد!
ابن ابى الحديد ضمن شرح بقيه الفاظ اين نامه اقوالى از حكيمان و زاهدان نقل كرده و چنين گفته است : زاهدى بر در خانه اى گذشت كه اهل آن خانه بر كسى از ايشان كه مرده بود مى گرستند، گفت : واى و شگفتا از مسافرانى كه بر مسافر ديگرى مى گريند كه به سرمنزل خود رسيده است . عالمى ، راهبى را ديد، پرسيد: اى راهب دنيا را چگونه مى بينى ؟ گفت : بدنها را فرسوده و آرزوها را تجديد و رسيدن به آن را دور و مرگ را نزديك مى سازد. گفت : حال مردم اين جهان چون است ؟ گفت : هركس بر آن دست مى يابد به رنج مى افتد و هركس آن را از دست مى دهد، اندوهگين مى شود. پرسيد: بى نيازى از آن چگونه است ؟ گفت : با بريدن اميد از آن . گفت : در اين ميان كدام همنشين نكوتر و وفادارتر است ؟ گفت : كار شايسته . پرسيد: كدام زيان بخش تر است و درمانده تر؟ گفت : نفس و هوس . پرسيد: راه بيرون شدن از اين گرفتارى چيست ؟ گفت : پيمودن راه حق و درست . پرسيد: آن راه را چگونه بپيمايم ؟ گفت : بايد جامه شهوتهاى ناپايدار را از تن برون آرى و براى سراى جاودانه كار كنى
69): از نامه هاى آن حضرت كه به حارث همدانى نوشته است (212)
در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: و تمسك بحبل القرآن و استنصحه ، و احل حلاله و حرم حرامه به ريسمان قرآن چنگ زن و از آن خواهان پندباش حلالش را حلال و حرامش را حرام بدان .
حارث اعور و نسب او
ابن ابى الحديد چنين آورده است : نام و نسب حارث اعور، كه از ياران اميرالمؤ منين على عليه السلام است ، حارث بن عبدالله بن كعب بن اسد بن نخلة بن حرث بن سبع بن صعب بن معاويه همدانى است . او از فقيهان و صاحب فتوا بوده است . از ملازمان على عليه السلام بوده و شيعيان اين شعر على عليه السلام را خطاب به او نقل كرده اند: اى حارث همدانى هركس بميرد مرا مى بيند، چه مؤ من باشد و چه منافق ، و اين از ابيات مشهورى است كه در مباحث گذشته آن را آورده ايم . ابن ابى الحديد سپس ضمن شرح هر يك از جملات اين نامه تاءثيرى را كه از قرآن مجيد پذيرفته نقل كرده است و روايات و اشعارى مناسب با آن آورده است . از جمله مى گويد: روايت شده است كه يكى از بردگان موسى بن جعفر عليه السلام براى ايشان بشقابى آكنده از غذا كه داغ بود، آورد. شتاب كرد و ظرف غذا بر سر و روى امام ريخت و خشمگين شد. غلام گفت : والكاظمين الغيظ، فرمود: خشم خود را فروخوردم ، غلام گفت : والعافين عن الناس ، فرمود: عفو كردم ، غلام گفت : والله يحب المحسنين فرمود: تو در راه خدا آزادى و فلان زمين زراعتى خود را به تو بخشيدم .
در مورد ظاهرساختن آثار نعمت مى گويد: رشيد به جعفر برمكى گفت برخيز به خانه اصمعى برويم . آن دو پوشيده به خانه او رفتند و همراه ايشان خادمى بود كه هزار دينار همراه داشت و رشيد مى خواست آن را به اصمعى بدهد. ايشان كه به خانه اصمعى وارد شدند، گليمى خشك و بوريايى پاره و وسايلى كهنه و ابريقهاى سفالى و دواتى شيشه اى و دفاترى گردگرفته و ديوارهايى آكنده از تار عنكبوت ديدند. رشيد از اندوه خاموش ماند. و سپس براى آنكه شرمسارى اصمعى را تسكين دهد، شروع به پرسيدن از مسائل پيش پاافتاده و كم ارزش كرد. رشيد به جعفر گفت : اين مرد فرومايه را مى بينى كه بيش از پنجاه هزار دينار تاكنون به او بخشيده ام و حال او چنين است كه مى بينى و هيچ اثرى از نعمت ما را آشكار نساخته است ، به خدا سوگند چيزى به او نخواهم داد و بيرون رفت و چيزى به او نداد.
از موارد ديگرى كه در اين نامه آمده است نهى از سفركردن در روز جمعه است و ظاهرا اين نهى مربوط به پيش از نمازجمعه است ولى پس از نمازجمعه اشكالى ندارد.
در عين حال اميرالمؤ منين على عليه السلام استثناء هم كرده و فرموده است مگر اينكه بخواهى براى جهاد حركت كنى يا ضرورتى پيش آيد كه معذور باشى . در مورد سفر روز جمعه پيش از نماز نهى بسيارى وارد شده است ، برخى از مردم معتقد به كراهت آن پس از نماز شده اند كه گفتارى نادر است .(213)
(71): از نامه آن حضرت است به منذر بن جارود عبدى كه او را بر ناحيه اى حكومت داده بود و او خيانت در امانت كرد.(214)
در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما بعد فان صلاح ابيك غرنى منك ، اما بعد، همانا كه پارسايى پدرت ، مرا در مورد تو فريب داد.، ابن ابى الحديد چنين آورده است :
خبر منذر و پدرش جارود
منذر پسر جارود است و نام و نسب جارود چنين است كه بشر بن خنيس بن معلى ، معلى همان حارث بن زيد بن حارثه بن معاوية بن ثعلبة بن جذيمة بن عوف بن انمار بن عمرو بن وديعة بن لكيز بن افصى بن عبدالقيس بن افصى بن دعمى بن جديلة بن اسد بن ربيعة بن نزار بن عدنان است . خاندان ايشان ميان قبيله بنى عبدالقيس شريف و محترم بوده اند، و چون شاعرى در قصيده خود او را جارود لقب داده است به همان لقب مشهور شده است . (215)
جارود به سال نهم و گفته شده است به سال دهم به حضور پيامبر آمد و مسلمان شد.
ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب آورده است كه جارود مسيحى بود و مسلمان شد و اسلامى پسنديده داشت . او همراه منذر بن ساوى و گروهى از قبيله عبدالقيس ‍ به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و چنين سرود: گواهى مى دهم كه خداوند حق است و جوانه هاى انديشه ام همگى بر اين گواهى و نهضت سر تسليم فرود مى آورند، اينك از من پيامى به رسول خدا برسان كه در هر كجاى زمين باشم پيرو آئين حنيف هستم .
ابن عبدالبر مى گويد: در مورد نسب جارود بسيار اختلاف است ، نام و نسب او را به صورت بشر بن معلى بن خنيس و بشر بن خنيس بن معلى و بشر بن عمرو بن علاء و بشر بن عمرو بن معلى گفته شده است . كنيه او ابوعتاب و ابوالمنذر بوده است . جارود در بصره ساكن شد و در سرزمين فارس كشته شد و گفته شده است در نهاوند همراه نعمان بن مقرن بود و كشته شد، و هم گفته اند كه عثمان بن عاص ‍ جارود را همراه گروهى به يكى از كرانه هاى فارس اعزام كرد و او در جايى كه به گردنه جارود معروف است ، كشته شد.
آن گردنه پيش از كشته شدن جارود به گردنه گل و لاى معروف بود و چون جارود آن جا كشته شد، آن گردنه به نام او معروف شد و اين به سال بيست و يكم هجرت بود.
جارود رواياتى را از پيامبر روايت كرده و ديگران از قول او آنها را نقل كرده اند، مادر جارود دريمكة دختر رويم شيبانى است . (216)
ابوعبيدة معمر بن مثنى در كتاب التاج مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله جارود و افراد قبيله عبدالقيس را هنگامى كه به حضورش آمدند، گرامى داشت و به انصار فرمود: براى استقبال از برادرانتان كه شبيه ترين مردم به شمايند، برخيزيد. و اين از آن جهت است كه ايشان هم داراى نخلستان و ساكنان بحرين و يمامه بودند، و قبيله هاى اوس و خزرج هم داراى نخلستان بودند. ابوعبيدة مى گويد: عمر بن خطاب مى گفته است اگر نه اين است كه از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده ام مى فرمود: حكومت جز در قريش نخواهد بود، براى تعيين خليفه از جارود به كس ديگرى نمى انديشيدم و هيچ امرى در سينه ام خلجان نمى كرد.
ابوعبيده مى گويد: قبيله عبدالقيس داراى شش خصلت بوده كه از آن جهت بر اعراب برترى داشته اند، از جمله آنكه از لحاظ سيادت از همه خاندانهاى عرب برتر بودند و شريف ترين خانواده هاى آن قبيله ، جارود و فرزندانش بوده اند. شجاع ترين مرد عرب هم از آن قبيله است و او حكيم بن جبله است كه در جنگ جمل پايش قطع شد، پاى قطع شده خويش را در دست گرفت و چنان بر دشمن خود كه آن را قطع كرده بود كوبيد كه او را از پاى درآورد و كشت و در همان حال چنين رجز مى خواند:
اى نفس ! اگر پاى تو قطع شد مترس كه ساعد من همراه من است . و ميان عرب كسى ديگر كه كار او را انجام داده باشد، شناخته شده است .
هرم بن حيان كه يار و همنشين اويس قرن و شهره به عبادت است از همين قبيله است .
عبدالله بن اسود بن همام كه بخشنده ترين اعراب است از همين قبيله است ، عبدالله بن سواد همراه چهارهزار تن براى جهاد به ناحيه سند رفت و آن را گشود و در تمام مدت رفت و برگشت خوراك تمام لشكر را به هزينه خود پرداخت . به او خبر رسيد كه يكى از سپاهيان بيمار شده و هوس حلواى خرماى آويخته با آرد افروشه كرده است . عبدالله بن سواد فرمان داد براى همه چهارهزار تن فراهم آورند و به همه آنان حلواى خرما خوراند و اضافه هم آمد. او به سپاهيان دستور داده بود كه تا هنگامى كه آتش او برافروخته است كسى حق ندارد براى تهيه خوراك آتش برافروزد.
مصقلة بن رقبة هم كه خطيب نامدار اعراب باديه نشين است از همين قبيله است . او چندان شهره به سخنورى بود كه به او مثل زده مى شد و مى گفتند فلان از مصقله هم سخنورتر است .
راهنماى مشهور عرب در دوره جاهلى و كسى كه از همگان سريع تر مى دويد و به بيابانهاى دورافتاده مى رفت و معروف به شناخت ستارگان و پيداكردن راه در شب بود يعنى دعيمص الرمل (217) هم از همين قبيله است . او از پرنده قطا هم زيرك تر و راهنماتر بود، دعيمص تخم شترمرغ را از آب انباشته و زير توده هاى ريگ پنهان مى كرد و به هنگام لزوم آن را پيدا مى كرد و بيرون مى آورد كه در بيابان از تشنگى نميرد.
منذر بن جارود هم مردى شريف بود و پسرش حكم هم در شرف همتاى او بود.
منذر در زمره صحابه نيست و پيامبر را ملاقات هم نكرده است ، و براى او در روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله فرزندى هم زاده نشده است . منذر مردى شيفته به خويشتن و لاف زننده بود. در مورد حكم پسر منذر شاعرى چنين سروده است :
اى حكم بن منذر بن جارود! تو بخشنده و پسر بخشنده ستوده اى و سراپرده هاى مجد بر تو برافراشته است .
گفته مى شده است مطاع ترين كس ميان قوم خود، جارود بن بشر بن معلى بوده است . پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله كه اعراب مرتد شدند و از دين برگشتند، او براى قوم خود سخنرانى كرد و گفت : اى مردم اينك كه محمد صلى الله عليه و آله درگذشته است خداوند زنده و جاودان است ، به دين خود چنگ زنيد و از هركس در اين فتنه دينار و درهمى يا گاو و گوسپندى از ميان برود برعهده من است كه دوبرابر آن را بپردازم . هيچ كس از افراد قبيله عبدالقيس با او مخالفت نكرد، بنابراين با توجه به صلاح حال و افتخار مصاحبت با رسول خدا صلى الله عليه و آله كه جارود داشته است سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام روشن مى شود كه چرا فرموده است صلاح پدرت مرا در تو فريب داد و چه بسا كه آدمى از روش پسنديده پدران در مورد پسران گول مى خورد و گمان مى برد كه آنان به روش پدران هستند و حال آنكه كار بدان گونه نيست كه يخرج الحى من الميت و يخرج الميت من الحى .
ابن ابى الحديد سپس به توضيح درباره لغات و اصطلاحات نامه پرداخته است و مى گويد سخنانى كه سيدرضى از قول اميرالمؤ منين عليه السلام نقل كرده ، دليل بر آن است كه اميرالمؤ منين او را به شيفتگى به خود و لاف زدن منسوب داشته است ، كه گاه بدين سوى جامه هاى خويش و گاه به سوى ديگر مى نگريسته و هياءت و جامه هاى خود را مى ستوده است و اگر عيبى مى ديده آن را اصلاح مى كرده است و در جامه هاى خود با ناز و غرور حركت مى كرده است .
محمد بن واسع (218) يكى از پسران خود را ديد كه با ناز و غرور در جامه هاى خود مى خرامد، به او گفت : پيش من بيا، و چون نزديك او آمد. گفت : اى واى بر تو اين ناز و غرور از كجا براى تو فراهم شده است ، اما مادرت كنيزى بوده است كه آن را به دويست درهم خريده ام ، پدرت هم چنان است كه خداوند نظير او را ميان مردم افزون كناد.(219)
(73): از نامه آن حضرت به معاويه
در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما بعد، فانى على التردد فى جوابك و الاستماع الى كتابك ...، اما بعد، من با پاسخ ‌هاى پياپى به گفته هايت و شنيدن مضمون نامه هايت راى خود را سست مى شمارم .(220)
ابن ابى الحديد ضمن شرح اين جمله از اين نامه كه على عليه السلام نوشته است : به خدا سوگند اگر رعايت آزرم نمى بود، سخنان كوبنده اى از من به تو مى رسيد كه استخوان را درهم مى شكست و گوشت را آب مى كرد.، مى نويسد اگر بپرسى مقصود چيست و آيا مقتضاى حال و رعايت آزرم بوده است يا نه و آن سخنان كوبنده چيست ؟ مى گويم : در اين مورد گفته شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله تصميم گرفتن درباره كارهاى همسرانش را پس از خود به عهده على عليه السلام گذاشته بود و براى او اين حق را قرار داده بود كه از هر يك از ايشان كه بخواهد شرف همسرى رسول خدا و مادربودن براى مؤ منان را بردارد و گروهى از صحابه در اين مورد براى على عليه السلام گواهى مى دادند. بنابراين براى على امكان داشت كه به شرف ام حبيبة پايان دهد و ازدواج او را با مردان حلال فرمايد و اين كار عقوبتى براى ام حبيبة و برادرش معاويه بوده است كه ام حبيبة هم همچون برادرش ، على عليه السلام را دشمن مى داشت ، و اگر على عليه السلام چنان كارى مى كرد، استخوانهاى معاويه درهم كوبيده و گوشت او آب مى شد، البته اين گفتار اماميه است و ايشان از قول رجال خويش روايت مى كنند كه على عليه السلام عايشه را هم به اين كار تهديد فرموده بود.
ولى ما معتزليان اين خبر را تصديق نمى كنيم و سخن على عليه السلام را به گونه ديگرى تقسيم مى كنيم و مى گوييم گروه بسيارى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله همراه على عليه السلام بودند كه از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده بودند كه معاويه را پس از مسلمان شدن او لعن مى كرد و مى فرمود: معاويه منافقى كافر و دوزخى است . اخبار در اين باره مشهور است و اگر على عليه السلام مى خواست نوشته ها و گواهيهاى آنان را به گوش مردم شام برساند و گفتار ايشان را به اطلاع شاميان برساند، مى توانست انجام دهد ولى به مصلحتى كه خود بر آن دانا بود از آن كار خوددارى فرمود، و اگر چنان كرده بود گوشت معاويه را آب مى كرد.
من به ابوزيد بصرى گفتم : چرا على عليه السلام اين كار را نكرد؟ گفت : به خدا سوگند اين موضوع را از باب مراعات و مداراى با او انجام نداد بلكه بيم آن داشت كه معاويه هم به دروغ مقابله به مثل كند و به عمرو عاص و حبيب بن مسلمه و بسر بن ابى ارطاة و ابوالاعور و نظاير ايشان بگويد: شما هم از قول پيامبر روايت كنيد كه على منافقين دوزخى است و آن اخبار مجعول را به عراق بفرستد، بدين سبب از آن كار خوددارى فرمود. (221)
(75): از نامه آن حضرت به معاويه است كه در آغاز بيعت مردم با او براى خلافت به اونوشته است و واقدى آن را در كتاب جمل آورده است . (222)
در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما بعد، فقد علمت اعذارى فيكم اما بعد، همانا تو خود معذوربودن مرا در مورد خودتان مى دانى .
ابن ابى الحديد چنين آورده است :
اين نامه اگر چه براى معاويه است ولى در واقع خطاب به همه افراد بنى اميه است ، يعنى به خوبى مى دانى كه اگر به روزگار حكومت عثمان شما را سرزنش و نكوهش مى كردم حق با من بود و معذور بودم ، و در عين حال از بديهاى شما نسبت به خود گذشت كردم و از انتقام جويى روى برگرداندم تا سرانجام آن كار كه از آن گريزى نبود يعنى كشته شدن عثمان صورت گرفت و در مدينه از وقايع اتفاق افتاد. على عليه السلام سپس سخن خود را بريده و فرموده است : حديث مفصل و سخن دراز است و گذشته گذشته است و زمان ديگرى فرا رسيده است ، اينك با من بيعت كن و پيش من بيا. معاويه نيامد و بيعت هم نكرد، چگونه ممكن بوده است بيعت كند و حال آنكه از آن هنگام كه عمر او را والى شام ساخت ، چشم به حكومت دوخته بود. او داراى همتى بلند و خواهان رسيدن به كارهاى گران بود و چگونه امكان داشته است از على پيروى كند و حال آنكه كسانى كه او را به جنگ با على عليه السلام تحريض مى كردند شمارشان به ريگها مى رسيد و اگر هيچ تحريض كننده اى براى جنگ با على عليه السلام جز وليد بن عقبه نداشت ، كفايت مى كرد. او اشعار وليد را گوش مى داد كه چنين مى سرود:
به خدا سوگند اگر امروز بگذرد و خون خواهان عثمان قيام نكنند، هند مادر تو نيست ، آيا درست است كه توده قومى سرور اهل خويش را بكشد و شما او را نكشيد، اى كاش مادرت نازا مى بود، اين از شگفتيهاست كه تو در شام آسوده و چشم روشن باشى و حال آنكه چه گرفتاريها كه بر سر او عثمان آمده است .
ممكن نبود معاويه از على اطاعت و با او بيعت كند و پيش او برود و خود را تسليم او كند و حال آنكه در شام ميان قحطانيها سكونت داشت و گروهى همچون سنگلاخ غيرقابل نفوذ به دفاع از او مى پرداختند و نسبت به او از كفش او مطيع تر بودند و مقدمات حكومت براى او ممكن و فراهم شده بود.
و به خدا سوگند اگر اين تحريض و تشويق را ترسوترين و سست ترين و دون همت ترين اشخاص مى شنيد، تحريك مى شد و تندوتيز براى وصل به هدف قيام مى كرد تا چه رسد به معاويه ، و حال آنكه وليد با شعر خويش هر خفته اى را بيدار كرده بود.(223)
(77): از سفارش آن حضرت است به عبدالله بن عباس ‍ هنگامى كه او را براى احتجاج باخوارج گسيل داشت (224)
در اين سفارش كه چنين است : لا تخاصمهم بالقرآن ، فان القرآن حمال ذو وجوه ، تقول و يقولون ، و لكن حاججهم بالسنة ، فانهم لن يجدوا عنها محيصا، به قرآن با آنان احتجاج مكن كه قرآن داراى معانى گوناگون است ، تو چيزى مى گويى و آنان چيزى ديگر، به سنت به آنان سخن بگو كه راه گريزى از آن نمى يابند.
ابن ابى الحديد مى گويد: اين سخن را از لحاظ شرف و بلندى نظيرى نيست و اين بدان سبب است كه مواضعى از قرآن به ظاهر با يكديگر متناقض به نظر مى رسد، از قبيل آنكه جايى مى فرمايد لا تدركه الابصار و جاى ديگر مى فرمايد الى ربها ناظرة و نظير اين بسيار است . ولى سنت اين چنين نيست و اين بدان سبب است كه اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله درباره سنت از پيامبر مى پرسيدند و توضيح مى خواستند و اگر سخنى هم بر ايشان مشتبه مى شد به رسول خدا مراجعه مى كردند و مى پرسيدند و حال آنكه در مورد قرآن چنان نبودند و اگر سؤ الى هم مى شد، اندك بود و آن را به همان صورت و بدون آنكه بيشتر ايشان معانى دقيق آن را بفهمند مى پذيرفتند و قدرت فهم آن به ايشان داده نشده بود، نه اينكه قرآن براى اهل آن غيرمفهوم باشد. وانگهى آنان بارى احترام به قرآن و رسول خدا كمتر مى پرسيدند و آيات قرآنى را همچون بسيارى از كلمات و نامهاى مقدس به منظور كسب بركت مى پذيرفتند، بدون آنكه احاطه به معناى آن پيدا كنند. از سوى ديگر چون ناسخ و منسوخ قرآن به مراتب بيش از ناسخ و منسوخ سنت و حديث است ، در مورد قرآن اختلاف نظر بسيار شد. ميان اصحاب ، افرادى بودند كه گاه در مورد كلمه اى از پيامبر صلى الله عليه و آله مى پرسيدند و آن حضرت هم آن را براى ايشان تفسير موجزى مى فرمود كه براى سؤ ال كننده فهم كامل حاصل نمى شد.
هنگامى كه آيه مربوط به كلاله كه آخرين آيه سوره نساء است نازل شد و در پايان آن هم مى فرمايد خداوند براى شما بيان مى كند كه مبادا گمراه شويد.، عمر درباره كلاله از پيامبر پرسيد كه معنى آن چيست و پيامبر در پاسخ به او فرمود: آيه صيف (225) تو را كفايت مى كند و هيچ توضيح ديگرى نداد. عمر هم برگشت و ديگر نپرسيد و مفهوم آن را نفهميد و بر همان حال باقى ماند تا درگذشت . عمر پس از آن مى گفت : بارخدايا كاش روشن تر مى فرمودى كه عمر نفهميده است ، در حالى كه در مورد سنت و گفتگوى با رسول خدا صلى الله عليه و آله برخلاف اين روش رفتار مى كردند. به همين سبب على عليه السلام به ابن عباس سفارش مى فرمود كه با خوارج با سنت احتجاج كند نه با قرآن .
اگر بپرسى كه آيا ابن عباس طبق سفارش اميرالمؤ منين رفتار كرد؟ مى گويم : نه ، او با قرآن با ايشان مباحثه كرد، نظير اين آيه كه مى فرمايد حكمى از خويشاوندان مرد و حكمى از خويشاوندان زن گسيل داريد. (226) و گفتار خداوند در مورد كفاره شكار براى شخص محرم كه مى فرمايد دو عادل از شما در آن مورد حكم كنند. (227) و به همين سبب بود كه خوارج از عقيده خويش برنگشتند و آتش جنگ برافروخته شد، البته با اين احتجاج ابن عباس فقط تنى چند از خوارج از عقيده خود برگشتند.
اگر بگويى : مقصود از سنتى كه فرمان داده است ، ابن عباس با آن احتجاج كند چيست ؟ مى گويم : اميرالمؤ منين عليه السلام را در آن مورد غرض صحيحى بوده و به سنت توجه داشته است . على عليه السلام مى خواسته است ابن عباس به خوارج بگويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : على با حق و حق با على است و هر كجا على باشد، حق هم با او همراه است . (228) و اين گفتار رسول خدا كه فرموده است : بارخدايا دوست بدار هركس را كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار هركس كه او را دشمن مى دارد، يارى بده هركس را كه او را يارى دهد و خوار و زبون فرماى هركس را كه او را نصرت ندهد.، و اخبار ديگرى نظير اين اخبار كه اصحاب آن را خود از دهان پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده بودند و در آن هنگام گروهى از ايشان زنده و حاضر بودند و با نقل و تاءييد ايشان حجت بر خوارج ثابت مى شد. اگر ابن عباس چنان كرده بود و با آن اخبار با خوارج احتجاج مى كرد و مى گفت : مخالفت با چنين شخصى و سرپيچى از فرمان او به هيچ روى درست نيست ، غرض اصلى اميرالمؤ منين در چگونگى جدال با خوارج و اهداف برتر ديگرى هم حاصل مى شد، ولى كار آن چنان كه او مى خواست انجام نشد و جنگ بر آنان مقدر شد كه همگان را از ميان برد و تقدير خداوند به هر حال صورت مى گيرد.
(78): از نامه اى از آن حضرت در پاسخ نامه اى كه ابوموسى اشعرى براى او از محلىكه براى حكميت رفته بود دومة الجندل نوشته بود، اين نامه را سعيد بن يحيى اموىدر كتاب مغازى آورده است .(229)
در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: فان الناس قد تغير كثير منهم عن كثير عن حظهم ، همانا بسيارى از مردم دگرگون شده اند و از بسيارى از بهره ها محروم مانده اند. ابن ابى الحديد به چند نكته اشاره كرده است كه ترجمه آن سودمند است .
مى گويد: اين سخن شكايتى است كه از ياران و اصحاب عراقى خود طرح فرموده است كه اختلاف نظر و سرپيچى از فرمان به شدت ميان ايشان رايج بود و مى فرمايد: هركس در آن دقت كند به شگفتى مى افتد، من ميان قومى افتاده ام كه هر يك از ايشان مستبد به راءى خويش است و با راءى دوست خود مخالفت مى كند و بدين سبب است كه هيچ سخن ايشان نظمى ندارد و كارشان استوارى نمى پذيرد، و هرگاه راءى و نظر خود را كه مصلحت مى بينم و مى گويم ، مخالفت و سرپيچى مى كنند و آن كس را كه اطاعت نشود، راءيى نيست و من با آنان همچون كسى هستم كه زخمى را مداوا مى كنم و بيم آن دارم كه باز به خونريزى افتد، يعنى زخمى كه هنوز خوب نشده است و به اندك صدمه اى به خونريزى مى افتد.
سپس به ابوموسى مى فرمايد: كار خود را جز يقين و علم و قطعى استوار مدار، و سخن سخن چينان را مشنو كه با سخنان ايشان دروغ بسيار آميخته است و آنچه را كه ممكن است مردم بد و فرومايه به دروغ از قول من براى تو نقل كنند، تصديق مكن كه آنان براى نقل سخنان ناخوش شتابان اند و چه نيكو گفته است شاعرى كه چنين درباره ايشان سروده است : اگر سخن پسنديده و خير بشنوند، آن را پوشيده مى دارند و اگر شرى بشنوند، آن را پراكنده مى سازند و اگر چيزى نشنوند، دروغ مى بندند.
و چون سخن آن شاعر ديگر كه مى گويد:
اگر سخن نادرست و آميخته با شك بشنوند، شادان آن را همه جا به پرواز مى آورند و اگر درباره من پيش ايشان سخن پسنديده و خيرى گفته شود، آن را به خاك مى سپارند.
(79): از نامه آن حضرت به اميران لشكر در زمانى كه به خلافت رسيد
درباره اين نامه كه فقط يك سطر دارد و چنين است اما بعد، فانما اهلك من كان قبلكم انهم منعوالناس الحق فاشتروه و اخذوهم بالباطل فاقتدوه .
ابن ابى الحديد در شرح آن مى گويد: يعنى سبب هلاك و نابودى ايشان ، اين بود كه حق مردم را ندادند و مردم حق خود را از ايشان به پرداخت اموال و رشوه خريدند و كار را بر جايگاه خود ننهادند و ولايات را به افرادى كه سزاوار و شايسته اش نبودند واگذاشتند و همه كارهاى دينى و دنيايى آنان طبق هوس خود و غرض فاسد بود و مردم همان گونه كه كالا را مى خرند، ميراث و حقوق خود را از ايشان مى خريدند. وانگهى مردم را به راه باطل كشاندند و در نتيجه نسلى كه پس از ايشان آمد در ارتكاب آن باطل و ناحق از پدران و نياكان خويش پيروى كردند كه آن را از ايشان ديده و بر آن پرورش يافته بودند.
باب گزيده سخنان حكمت آميز و اندرزهاى اميرالمؤ منين عليه السلام در اين بخش پاسخهاى او به پرسشها و برخى از سخنان كوتاه درباره مقصودهاى ديگر هم آمده است
بدان كه اين بخش از كتاب ما همچون روح به نسبت بدن و مردمك نسبت به چشم است ، گوهر مكنونى است كه بخشهاى ديگر كتاب همچون صدف آن است ، و ممكن است گاهى به صورتى اندك مطالب گذشته تكرار شده باشد و سبب آن بزرگى اين كتاب است كه گاهى مطالب نقل شده در گوشه و كنار آن از ذهن دور مى ماند. هنگامى كه سيدرضى كه خدايش رحمت كناد با وجود اختصار متن نهج البلاغه نسبت به اين شرح سهو كرده و برخى مطالب را در جاهاى بسيار مكرر آورده است ، عذر ما در تكرار اندكى از مطالب در اين كتاب بزرگ پذيرفته تر است . (230)
(1): كن فى الفتنة كان اللبون ؛ لا ظهر فيركب و لا ضرع فيحلب.(231)
به هنگام فتنه چون كره شتر دو ساله باش ، نه پشتى كه سوارش شوند و نه پستانى كه بدوشندش .
ابن ابى الحديد ضمن شرح يك صفحه اى خود نكته بسيار مهمى را تذكر داده و گفته است مقصود از هنگام فتنه ، هنگامه جنگ ميان دو سالار گمراه است كه هر دو به گمراهى فرا مى خوانند. همچون هنگامه ميان عبدالملك و ابن زبير و هنگامه ميان ضحاك و مروان و حجاج و ابن اشعث و نظاير آنها. ولى هرگاه يكى از دو طرف بر حق باشد، چون نبرد جمل و صفين ، هنگام فتنه نخواهد بود بلكه جهاد و شمشيركشيدن در ركاب آن كس كه بر حق است واجب است و بايد نهى از منكر كرد و در راه اظهار حق و اعراز دين از بذل جان دريغ نكرد.
(2): ازرى بنفسه من استعشر الطمع ، و رضىبالذل من كشف عن ضره و هانت عليه نفسه من امر عليها لسانه . (232)
هر كس طمع را شعار خود سازد، خود را كوچك ساخته است و آن كس كه درماندگى خويش را آشكار سازد، به زبونى راضى شده است و آن كس كه زبان خود را بر خود فرمانروا ساخت ، ارزش خود را كاسته است .
در شرح اين سخن احاديثى آمده است كه براى نمونه به ترجمه برخى از آنها قناعت مى شود. در حديث مرفوع آمده است كه سنگ صاف لغزنده اى كه گام دانشمندان هم بر آن پايدار نيست آز است .، و گفته شده است : بيشترين كشته شدن خردها زير سايه هاى طمع است . از پيامبر صلى الله عليه و آله درباره توانگرى پرسيدند، فرمود: نااميدى از آنچه در دست مردم است ، و هر يك از شما آهنگ طمع دنيا مى دارد، آهسته حركت كند.
(3): البخل عار، و الجبن منقصه ، والفقر يخرس ‍ الفطن عن حاجته ،والمقل غريب فى بلدته . (233)
بخل ننگ است و ترس كاستى ، بينوايى ، زبان زيرك را كند مى كند كه خواسته خود را بگويد، و تنگدست در سرزمين و شهر خويش غريب و بيگانه است .
ضمن شرح اين سخن چنين آمده است : از بهترين مواردى كه از وجود عبدالله ماءمون نقل شده اين است كه دبير او عمر بن مسعده به سال دويست و هفده درگذشت و ميراثى گران برجاى گذاشت . ماءمون ، برادر خود ابواسحاق معتصم در حالى كه ماءمون در مجلس خلافت نشسته بود، همراه دبيران بازگشت . ماءمون پرسيد چه ديديد؟ معتصم در حالى كه آنچه را ديده بود بزرگتر از واقع نشان مى داد، گفت : بسيار زرينه و چهارپا و زمين و ملك يافتيم كه ارزش آنها به هشت ميليون دينار مى رسد و در اين هنگام صداى خود را بلندتر كشيده كرد. ماءمون انا لله و انا اليه راجعون بر زبان آورد و گفت : به خدا سوگند اين مقدار اندوخته و ميراث را براى يكى از پيروان پيروان او بسيار نمى دانم . معتصم چندان شرمسار شد كه نشان شرمندگى او براى حاضران آشكار گرديد.
ابن ابى الحديد سپس سخنانى درباره اهميت مال براى حفظ آبرو نقل كرده است و مى گويد: گفته شده است مال تو پرتو و نور توست ، اگر مى خواهى منسكف و تاريك شوى همه آن را پراكنده و تباه ساز. به اسكندر گفته شد: به چه سبب فلاسفه با همه حكمت خود و شناختى كه از دنيا دارند مال خود را حفظ مى كنند؟ گفت : براى اينكه دنيا ايشان را نيازمند نكند كه كارى را كه سزاوار ايشان نيست ، انجام دهند.
يكى از پارسايان گفته است : نخست دو گرده نان خود را فراهم ساز و سپس به عبادت پرداز.
امام حسن عليه السلام فرموده است : هر كس مدعى شود و گمان برد كه مال را دوست ندارد، در نظر من دروغگوست و اگر بدانم راست مى گويد، در نظرم احمق است .
(4): العجز آفة ، والصبر شجاعه ، والزهد ثروه ، والورع جنة ، ونعم القرينالرضا .
ناتوانى آفت است و شكيبايى دليرى ، پارسايى توانگرى و پرهيزكارى سپر است و خوشنودى چه نيكوهمنشينى است .
آفت به معنى كاستى و چيزى است كه سبب كاستى شد و ناتوانى بدون ترديد اين چنين است ، و درباره صبر گفته اند، صبر تلخ است و جز آزاده آن را نمى آشامد.
و اينكه فرموده است پارسايى توانگرى است سخنى بر حق است ، زيرا مال و ثروت چيزى است كه آدمى را از مردم بى نياز گرداند و هيچ چيز چون زهد آدمى را از دنياى ديگران بى نياز نمى كند و در حقيقت زهد بزرگترين توانگرى است .
روايت است كه على عليه السلام هنگامى كه عمر بن خطاب به خلافت رسيد، به او گفت : اگر مى خواهى به مقام دو سالار خود پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر برسى و شاد شوى ، بر تو باد كه آرزويت را كوتاه كنى و كمتر از حد سيرى بخورى و پيراهن خويش را رقعه زنى و كفش خود را پاره دوزى و با فقر و قناعت به آن از مردم بى نياز شوى ، در آن صورت به آن دو ملحق خواهى شد.
سقراط در آفتاب نشسته و پشت به خاكهاى چاهى كه در آن آرميد، داده بود. پادشاهى كنار او ايستاد و گفت : نياز خود را بخواه . گفت : نياز من اين است كه از كنار من دور شوى كه سايه ات مانع استفاده من از آفتاب شده است . و گفته شده است زهد در دنيا عبارت از زهد در رياست و در دوست داشتن ستايش است نه در خوراك و آشاميدنى ، و در نظر عارفان زهد، ترك هر چيزى است كه تو را از خداوند باز دارد. در مورد رضا خبرى مرفوع از پيامبر صلى الله عليه و آله آورده است كه فرموده است : خداوند متعال مى فرمايد هر كس به قضاى من راضى نيست ، پروردگار ديگرى جز من براى خود برگزيند.
(5): العلم وراثة كريمة ، والاداب حلل مجددة ، والفكر مراة صافية .
دانش ميراثى گرامى است و فرهنگها زيورهاى نوين و انديشه آينه اى روشن است .
ابن ابى الحديد ضمن شرح اين سخن داستان زير را آورده است :
عبدالملك مروان ، اديبى فاضل بود و جز اديبان همنشينى نمى كرد. هيثم بن عدى ، از مسعر بن كدام ، از سعيد بن خالد جدلى نقل مى كند كه مى گفته است : عبدالملك پس از كشته شدن مصعب به كوفه آمد و مردم را به حضور فرا خواند و مقررى آن را مقرر مى داشت . ما هم به حضورش رفتيم ، پرسيد: از كدام قبيله ايد؟ گفتيم : از جديله . گفت : يعنى جديله عدوان ؟ گفتيم : آرى ، اين ابيات را خواند:
چه كسى از سوى قبيله عدوان كه سخت دلير و همچون مار زمين اند، پوزش خواه من است ، همان گروهى كه بر يكديگر ستم روا داشتند و رعايت حال يكديگر را نكردند...
آن گاه به مردى از ما كه تنومند و زيبارو بود و او را بر خود مقدم داشته بوديم ، رو كرد و گفت : اين شعر را كه خواندم كدام يك از شما سروده است ؟ گفت : نمى دانم .
من گفتم : مى دانم ، اين شعر را ذوالاصبع سروده است . عبدالملك مرا رها كرد و دوباره روى به همان مرد كرد و پرسيد: مى دانى نام ذوالاصبع چه بوده است ؟ گفت : مى دانم ، انگشت او را مار گزيد و از آن سبب به ذوالاصبع معروف شد. عبدالملك همچنان مرا رها كرد و از او پرسيد: ذوالاصبع از كدام خاندان شما بوده است ؟ گفت : نمى دانم . گفتم : مى دانم ، از خاندان بنى تاج است كه شاعر درباره ايشان چنين سروده است : بنى تاج را فراياد مياور و چشم از پى كسى كه نابود است ، مدار.
عبدالملك به آن مرد تنومند روى كرد و پرسيد: مقررى تو چند است ؟ گفتم : چهارصد درهم .
عبدالملك گفت : اى اباالزعيزعة دبير و گنجور او بوده است سيصد درهم از مقررى اين مرد تنومند بكاه و بر مقررى اين مرد بيفزاى . سخت شاد شدم كه مقررى من هفتصد درهم شد و مقررى او به چهارصد درهم كاسته شد.(234)
سپس داستانى ديگر كه بيشتر جنبه تسلط بر صرف و نحو عربى را دارد آورده است كه در بارگاه واثق عباسى صورت گرفته است و بيرون از بحث تاريخى است .
(6): صدر العاقل صندوق سره والبشاشة حبالة المودة ، والاحتمال قبر العيوب
و روى انه قال فى العبارة عن هذا المعنى ايضا: المسالمة خب ء العيوب (235)
سينه خردمند گنجينه راز اوست و گشاده رويى دام دوستى است و بردبارى گور عيبهاست .
و روايت شده است كه در همين باره اين چنين هم فرموده است : با يكديگر آشتى كردن مايه پوشيده ماندن زشتيهاست .
(7): من رضى عن نفسه كثر الساخط عليه ، والصدقة دواء منجح واعمال العباد فى عاجلهم نصب اعينهم فى آجلهم
هر كس از خود خشنود بود ناخشنودان بر او بسيار شود، صدقه دارويى درمان بخش است ، كردارهاى بندگان در دنياى ايشان ، در رستاخيزشان برابر ديدگان آنان است .
(8): اعجبوا لهذا الانسان ، ينظر بشحم و يتكلم بلحم و يسمع بعظم و يتنف من خرم
از اين آدمى شگفتى گيريد، با پيه مى نگرد و با پاره گوشتى سخن مى گويد و با استخوانى مى شنود و از شكافى نفس مى كشد.
(9): اذا اقبلت الدنيا على قوم اعارتهم محاسن غيرهم ، و اذا ادبرت عنهم سبلتهممحاسن انفسهم (236)
چون دنيا به گروهى روى آورد كارهاى پسنديده و نيكوييهاى ديگران را هم به آنان عاريه مى دهد، و چون از ايشان روى برگرداند، نيكوييهاى خودشان را هم از ايشان مى ربايد. (237)
ابن ابى الحديد ضمن شرح اين سخن چنين آورده است :
به روزگارى كه رشيد نسبت به جعفر بن يحيى برمكى خوش نظر بود، سوگند به خدا مى خورد كه جعفر از قس بن ساعده سخنورتر و از عامر بن طفيل دليرتر و از عبدالحميد بن يحيى خوش قلم تر و از عمر بن خطاب سياستمدارتر و از مصعب بن زبير زيباتر است و حال آنكه جعفر به هيچ روى زيبا نبود و صورتى به راستى كشيده و بدتركيب داشت . رشيد همچنان مى گفت : جعفر براى او خيرخواه تر از حجاج براى عبدالملك است و از عبدالله بن جعفر بخشنده تر و از يوسف عليه السلام پاكدامن تر است . چون نظرش درباره جعفر دگرگون شد، صفات پسنديده واقعى او را هم هيچ كس در آن شك نداشت نظير زيركى و بخشندگى منكر شد، و حال آنكه پيش از آن هيچ كس را ياراى آن نبود كه سخن جعفر را رد كند و خلاف انديشه او چيزى بگويد. گفته مى شود: نخستين موردى كه موجب دگرگونى نظير رشيد به جعفر شد، اين بود كه جعفر به فضل بن ربيع چيزى گفت و فضل آن را پاسخ داد و رد كرد و پيش از آن هرگز در حضور جعفر دهان نمى گشود و چيزى نمى گفت . سليمان بن ابى جعفر اين كار را بر فضل خرده گرفت .
رشيد از خرده گرفتن سليمان خشمگين شد و گفت : تو را چه كار به دخالت ميان برادرم و دوستم و با اين كار رضايت خود را از اعتراض فضل اظهار داشت . سپس ‍ جعفر سخنى به فضل گفت . فضل گفت : اى اميرالمؤ منين گواه باش . جعفر گفت : اى نادان خدا دهانت را بشكند اگر اميرالمؤ منين گواه باشد، چه كسى بايد حاكم باشد و حكم كند. رشيد خنديد و به فضل گفت : با جعفر ستيز مكن كه نمى توانى با او درافتى .
(10): خالطوا الناس مخالطة ان متم معها بكوا عليكم و ان عشتم حنوا اليكم
با مردم چنان بياميزيد كه اگر بر آن حال مرديد بر شما بگريند و اگر زنده مانديد به شما مهر ورزند.
ابن ابى الحديد ضمن شرح اين كلام حديثى نقل كرده است كه مضمون آن چنين است : مسلمان را بر مسلمان شش حق است ، چون او را ببيند بر او سلام دهد و چون او را فرا خواند پاسخش دهد و چون عطسه كند سلامت باد گويدش و هرگاه بيمار شود به ديدارش رود و آنچه را براى خود دوست دارد و اگر بميرد به تشييع پيكرش برود.
(11): اذا قدرت على عدوك فاجعل العفو عنه شكرا للقدره عليه
چون بر دشمن چيره گشتى ، عفو او را سپاس قدرت بر او قرار بده . (238)
ابن ابى الحديد ضمن شرح اين سخن مى گويد: من اين سخن را در قطعه اى تضمين كرده و چنين سروده ام كه اگر بر دشمن چيره شدى و خواستى انتقام بگيرى ، با بخشيدن دشمنانت سپاس پيروزى را به جاى آور.
سپس مى گويد: با آنكه سخنان بسيارى درباره بردبارى و گذشت و بخشيدن آورده ايم ، اين جا مطالب ديگرى مى آوريم . ميان ابومسلم خراسانى و سالار مرو بگو و مگويى شد و سالار مرو در سخن تندى كرد. ابومسلم او را تحمل كرد، سالار مرو پشيمان شد و براى پوزش خواهى در برابر ابومسلم ايستاد. او ضمن سخنان خود به ابومسلم گفته بود: اى بچه سرراهى . ابومسلم به او گفت : آرام باش ، سخنى گفته شد و گمانى به خطا رفت و خشم خود ديو است و من از قديم با تحمل تو، تو را نسبت به خود گستاخ كرده ام . اينك اگر از گناه پوزش خواهى ، من هم با تو در آن شريك ام و اگر مغلوب هستى عفو من تو را فرا مى گيرد. سالار مرو گفت : اى امير، بزرگى گناه من آرامش را از من بازگرفته است . ابومسلم گفت : شگفتا، در حالى كه بدى كردى و با نيكى مقابله كردم و پس از آن در حالى كه نيكوكار بودى با بدى مقابله كردم . سالار مرو گفت : اينك به عفو تو اعتماد كردم .
يكى از دبيران ماءمون گناهى كرد و پيش او رفت تا حجتى براى گناه خويش آورد. ماءمون گفت : اى فلان برجاى باش كه يا مى خواهى پوزشى آورى يا سوگندى خورى كه من هر دو را به خودت بخشيدم . و اين كار از سوى تو مكرر شده است كه همواره بدى مى كنى و ما خوبى مى كنيم و گناه مى كنى و ما مى بخشيم ، شايد عفو چيزى باشد كه تو را اصلاح كند.
و گفته شده است بهترين كار كسى كه قدرت يافته است ، عفو است و زشت ترين كار او، انتقام كشيدن است .
و از جمله بردباريها و گذشتى كه با آنكه همراه با افتخار و كبر باشد، پسنديده است . كارى است كه مصعب بن زبير انجام داده است و چنان بود كه چون والى عراق شد، مردم را به حضور پذيرفت تا مقررى ايشان را پرداخت كند. منادى او ندا داد عمروبن جرموز قاتل دبير كجاست ؟ به مصعب گفته شد: او گريخته و به جايگاه بسيار دورى رفته است . گفت : آن احمق پنداشته است كه من او را در قبال خون زبير خواهم كشت ، به او بگوييد ظاهر شود و در كمال امان و سلامت مقررى خود را بگيرد.
مردى به احنف فراوان دشنام داد و احنف پاسخى نداد. آن مرد گفت : اى واى چيزى او را از پاسخ ‌دادن به من باز نمى دارد، جز آنكه در نظرش خوار هستم .
ماءمون چون بر ابراهيم بن مهدى پيروز شد به او گفت : در كار تو رايزنى كردم و به من كشتن تو اشاره شد ولى من منزلت تو را فراتر از گناه تو ديدم و به سبب لزوم حرمت تو، كشتنت را خوش نمى دارم . ابراهيم گفت : اى اميرالمؤ منين آن كس كه با او مشورت كرده اى به مقتضاى سياست و عادت نظر داده است ولى تو مى خواهى پيروزى را در پناه عفوى كه به آن عادت كرده اى ، به دست آورى ، اگر بكشى تو را نظير بسيار است و اگر عفو كنى نظيرى نخواهى داشت . گفت : تو را بخشيدم ، در كمال امان برو و به حال خود باش .
اعشى در راه خود گم شد و چون صبح فرا رسيد كنار خيمه هاى علقمة بن علاثه بود كه دشمن سرسخت او بود. عصاكش اعشى گفت : اى ابوبصير، واى از اين بامداد نافرخنده و به خدا سوگند كه اين چادرهاى چرمى خانه هاى علقمه است . در اين هنگام جوانان قبيله بيرون آمدند و اعشى را گرفتند و او را پيش علقمه بردند. همين كه اعشى مقابل او قرار گرفت ، علقمه گفت : خداى را سپاس كه مرا بدون هيچ عهد و پيمانى بر تو پيروزى داد. اعشى گفت : فدايت گردم ، مى دانى اين كار به چه منظور صورت گرفته است ؟ گفت : آرى براى اينكه در قبال سخنان ياوه اى كه در حق من گفته اى آن هم با نيكيهاى من نسبت به تو، اينك از تو انتقام بگيرم . اعشى گفت : نه به خدا سوگند اين چنين نيست ، بلكه خداوند تو را بر من پيروز داد تا اندازه بردبارى تو را در مورد من بيازمايد.
علقمه خاموش شد و اعشى اين ابيات را خواند:
اى علقمه ! كارها مرا به سوى تو آورد و بدگمان نبوده و نيستم ، علاثه جامه هاى شرف خود را بر شما پوشانده و بردبارى پوشيده خود را ميراث شما قرار داد، اينك جانها فداى تو باد، جان مرا به من ببخش كه همواره فزونى يابى و كاستى پيدا نكنى .
علقمه گفت : چنين كردم و حال آنكه به خدا سوگند اگر اندكى از آنچه در ستايش ‍ عامر بن عمر سروده اى درباره من مى سرودى تو را براى تمام مدت زندگانى بى نياز مى كردم و اگر اندكى از نكوهشهايى كه مرا سروده اى براى عامر گفته بودى ، تو را زنده نمى گذاشت .
معاويه به خالد بن معمر سدوسى گفت : به چه سبب على را اين همه دوست مى داشتى ؟ گفت : براى سه چيز، بردباريش چون خشم مى گرفت و راستى او هرگاه كه سخن مى گفت و وفاى او به هر وعده اى كه مى داد
): اعجز الناس من عجز عن اكتساب الاخوان ، و اعجز منه من ضيع من ظفر به منهم
ناتوان تر مردم كسى است كه از به دست آوردن برادران ناتوان شد و ناتوان تر از او كسى است كه دوستانى را كه به دست آورده است ، تباه سازد و از دست بدهد. (239)
ابن ابى الحديد ضمن شرح اين سخن شواهدى از روايات و اخبار و اشعار آورده است كه براى نمونه به ترجمه يكى دو مورد بسنده مى شود.
در حديث مرفوع آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از كشته شدن در جنگ موته گريست و فرمود: مرد با برادرش فزون است .
جعفر بن محمد عليه السلام فرموده است : هر چيز را زيورى است و زيور مرد دوستان صميمى اويند.
ابن الاعرابى (240) چنين سروده است سوگند به جان خودت كه ثروت جوانمرد، اندوخته پسنديده نيست ، بلكه برادران باصفا، اندوخته هاى پسنديده ترند.
ابوايوب سختيانى (241) مى گفته است : هرگاه خبر مرگ يكى از دوستانم برادرانم به من مى رسد، چنان است كه گويى اندامى از اندامهاى من فرو مى افتد.
گفته شده است ، دوست تو همچون رقعه پيراهن توست ، بنگر پيراهن خود را با چه چيزى وصله مى زنى .
(13): خذلوا الحق و لم ينصروا الباطل (242)
اين سخن را على عليه السلام در مورد كسانى كه از همراهى او در جنگ جمل خوددارى و كناره گيرى كرده اند و فرموده است . حق را خوار و زبون ساختند و باطل را هم يارى ندادند.
ابن ابى الحديد ضمن شرح اين سخن مى گويد: نامهاى اين گروه را در مباحث پيشين آورديم كه عبدالله بن عمر بن خطاب و سعد بن ابى وقاص و سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل و اسامة بن زيد و محمد بن مسلمه و انس بن مالك و جماعتى ديگر بودند.
شيخ ما ابوالحسين در كتاب الغرر آورده است كه اميرالمؤ منين عليه السلام هنگامى كه آنان را براى شركت در جنگ فرا خواند و آنان بهانه آوردند، به آنان فرمود: آيا منكر اين بيعت هستيد؟ گفتند: نه ، ولى جنگ هم نمى كنيم . فرمود: اينك كه بيعت كرده ايد، چنان است كه در جنگ هم شركت كرده ايد و بدين گونه آنان از نكوهش ‍ به سلامت ماندند كه امام ايشان از آنان خشنود بوده است . معنى سخن على عليه السلام هم اين است كه مرا يارى ندادند و همراه من با معاويه جنگ نكردند. گروهى از ياران بغدادى ما درباره اين قوم متوقف هستند و اظهارنظر نمى كنند، از جمله شيخ ما ابوجعفر اسكافى هم به همين عقيده مايل است .
(14): اذا وصلت اليكم اطراف النعم ، فلا تنفروا اقصاها بقلة الشكر
هرگاه طليعه نعمتها به شما رسيد، دنباله آن را با كمى سپاس مرانيد.
(15): من ضيعه الاقرب اقيح له الا بعد
هر كس را نزديك رها كند، دور يار او مى شود. (243)
گاهى آدمى را كسانى يارى مى دهند كه اميدى به يارى دادن آنان ندارد، و اگر خويشاوندان نزديكش او را يارى ندهند و رها سازند، گروهى از مردم بيگانه در مورد كار او قيام مى كنند. اين موضوع را در مورد رسول خدا صلى الله عليه و آله به وضوح مى بينيم كه نزديكان و خويشاوندانش از قريش ، او را يارى ندادند بلكه بر ضد او دست به دست دادند ولى افراد قبايل اوس و خزرج كه از لحاظ نسبت از همه مردم از او دورتر بودند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله عدنانى است و ايشان قحطانى ، به يارى او قيام كردند. هيچ يك از آن دو گروه يعنى انصار و قريش ‍ يكديگر را دوست نمى داشتند تا سرانجام خونها ريخته شدند. قبيله ربيعه هم در جنگ صفين به نصرت على عليه السلام قيام كرد و حال آنكه دشمنان مضر بودند كه خويشاوندان و عشيره على بودند. يمانيها نيز در صفين به نصرت معاويه برخاستند و آنان هم دشمنان مضر بودند. خراسانيها كه عجم بودند به يارى بنى عباس كه دولتى عرب بود، قيام كردند و اگر به سيره و تاريخ تاءمل كنى نظير اين موضوع را فراوان و به صورتى شايع خواهى ديد.
(16): ماكل مفتون يعاتب (244)
هر فريب خورده سرزنش نمى شود.
اين سخن را على عليه السلام به سعد بن ابى وقاص و محمد بن مسلمه و عبدلله بن عمر فرموده است و اين به هنگامى بوده كه آنان از بيرون رفتن با او به جنگ جمل خوددارى كردند، ابوالطيب متنبى هم شعرى نظير و نزديك به اين معنى دارد و گفته است :
هركسى را به كارى كه كرده است ، مكافات نمى كنند و به نظر من هر گوينده را نبايد پاسخ داد چه سخنان بسيار كه از كنار گوش من مى گذرد، همچنان كه مگس در نيمروز وزوز مى كند.
(17): تذل الامور للمقادير، حتى يكون الحتف فى التدبير
كارها چنان در گرو و ذليل تقديرهاست كه گاه مرگ در تدبير است .
هرگاه در احوال عالم تاءمل كنى ، درستى اين كلمه را آشكار مى بينى و اگر بخواهيم شواهد بسيارى در اين مورد ارائه دهيم ، مى توانيم معادل همه اين كتاب شاهد بياوريم ولى ما فقط به نكته ها و لطايف و پاره اى از سخنان گزيده و اشاراتى بسنده مى كنيم .
هنگامى كه مروان بن محمد با عبدالله بن على سالار بنى عباس روياروى شد چنان به پيروزى خويش مطمئن بود كه سفره هايى گسترد و سكه ها را بر آنها ريخت و گفت هر كس براى من يك سر دشمن بياورد، صد درهم جايزه اش ‍ خواهد بود، ولى پاسداران و نگهبانان از حمايت او ناتوان شدند و گروهى از سپاهيان سرگرم غارت آن پولها شدند و بقيه لشكر هم براى تاراج آن سفره ها هجوم آوردند، در نتيجه عبدالله بن على با همه لشكرهاى خود آنان را فرو گرفت و بيش از حد شمار از ايشان كشت و كسانى هم كه باقى ماندند، گريختند.
ابراهيم بن عبدالله بن حسن بن حسن در منطقه باخمرى ، لشكر ابوجعفر منصور را شكست داد و به ياران خود دستور تعقيب ايشان را صادر كرد. سيلاب گسترده اى ميان آنان و لشكر منصور قرار داشت كه ابراهيم و يارانش خوش ‍ نداشتند از آن عبور كنند، ابراهيم به پرچمدار خود دستور داد پرچم را به سوى باريكه اى از خشكى ببرد تا از آنجا بگذرند و او چنان كرد و پرچم را به سوى آن خشكى برد. لشكر ابوجعفر منصور كه چنان ديدند، پنداشتند كه ايشان روى به گريز نهاده اند، بر آنان حمله آوردند و كشتارى بزرگ انجام دادند و در همين حال تير ناشناخته اى به ابراهيم اصابت كرد و او را كشت . قريش هم در جنگ بدر براى حمايت از كاروان خود سوار بر مركوبهاى رام و سركش شدند و شتاب كردند كه به پندار خويش پيامبر صلى الله عليه و آله را از تصرف كاروان بازدارند، و حال آنكه با اين تدبير همگى نابود شدند.
در جنگ احد، انصار مى پنداشتند براى پيروزى و فتح بايد پيامبر را براى جنگ از مدينه بيرون ببرند و همين كار موجب شدن قريش بر ايشان شد و حال آنكه اگر در مدينه باقى ماندند، قريش بر ايشان پيروز نمى شد.
ابومسلم خراسانى با تدبير بسيار دولت هاشمى بنى عباس را برپا ساخت و با اين تدبير زمينه مرگ خود را فراهم ساخت . در مغرب هم در مورد ابوعبدالله محتسب و عبدالله مهدى همين كار صورت گرفت .
ابوالقاسم بن مسلمه كه معروف به رئيس الروساء است براى بيرون راندن بساسيرى از عراق چاره انديشى كرد ولى نابودى خود او به دست بساسيرى صورت گرفت ، همچنان كه چاره انديشى او در مورد نابودى دولت بويهى از سلجوقيان با اين پندار كه شر را از ميان بردارد، نتيجه معكوس بار آورد و گرفتار شر بزرگترى شد، نظاير اين امور برون از حد شمار است .
(18): و سئل عليه السلام عن قول الرسول صلى الله عليه و آله : غيروا الشيب ، ولا تشبهوا باليهود؛ فقال عليه السلام : انماقال صلى الله عليه و آله ذلك والدين قل ، فاما الان و قد اتسع نطافة ، و ضرببجرانه ، فامرؤ و ما اختار
از على عليه السلام درباره اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرموده است : موهاى سپيد را خضاب كنيد و خود را همانند يهود مگردانيد پرسيدند، گفت : اين سخن را پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى فرموده است كه شمار متدينان اندك بوده است ولى اينك كه دامنه اش گسترده و همه جا كشيده شده است هر كس هرگونه كه مى خواهد رفتار كند.(245)
ابن ابى الحديد در شرح اين سخن چنين گفته است : يهوديان خضاب نمى بستند و پيامبر صلى الله عليه و آله به ياران خود فرمان داده بود خضاب ببندند تا در نظر مردم جوان ديده شوند و مشركان در حال جنگ از ايشان بترسند زيرا داشتن موهاى سپيد موجب گمان ناتوانى است . شارح سپس درباره لغات و كنايات آن توضيح داده است و پس از آن سخنانى را در مورد موى سپيد و خضاب كردن آورده است كه به ترجمه يكى دو مورد بسنده مى شود.
گروهى روايت كرده اند كه چند تار موى سپيد در ريش پيامبر صلى الله عليه و آله ظاهر شد و آن حضرت آن را با خضاب تغيير داد و با حنا و كتم دانه اى رنگى رنگ كرد.
گروهى هم گفته اند كه هرگز خضاب نبسته است ، و روايت شده است كه عايشه مى گفته است : خداوند پيامبر خود را با موى سپيد معيوب نفرمود. گفتند: ام المؤ منين ! مگر موى سپيد عيب است ؟ گفت : آرى كه همه تان خوش ‍ نمى داريد.(246) اما در مورد ابوبكر اخبار صحيح رسيده است كه خضاب مى كرده است . همچنين در مورد اميرالمؤ منين عليه السلام ، هر چند كه درباره ايشان گفته شده است كه خضاب نبسته است .
امام حسين عليه السلام روز عاشورا در حالى كه موهايش را خضاب فرموده بود، كشته شد. و در حديث مرفوعى كه آن را عقبة بن عامر روايت كرده چنين آمده است : بر شما باد به حنا كه خضاب اسلام است ، چشم را پرنور مى كند، دردسر را از ميان مى برد، بر نيروى جنسى مى افزايد و از رنگ سياه برحذر باشيد كه هر كس موهاى خود را سياه كند خداوند چهره اش را روز رستاخيز سياه مى كند.
گروهى هم در مورد كراهت خضاب بستن از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى كند كه فرموده است : اگر با فروتنى پذيراى موهاى سپيد باشيد، براى شما بهتر است .
و از امام حسين عليه السلام در مورد خضاب پرسيدند، فرمود: بى تابى زشتى است .
كسانى كه معتقدند على عليه السلام خضاب نبسته است ، چنين استناد مى كنند كه به آن حضرت گفته شد چه مى شود كه موهاى سپيد خود را خضاب ببندى ، فرمود: خضاب زينت است و ما سوگواريم يعنى سوگوار رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله .
(19): من جرى فى عنان امله اثر باجله (247)
هر كه همراه آرزوى خويش تازد مرگش به سر دراندازد. (248)
ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد: در مباحث گذشته سخنان بسيارى در مورد آرزو گفته ايم و اينك برخى ديگر مى گوييم .
امام حسن عليه السلام فرموده است : اگر درباره مرگ و مسير آن بينديشى ، آرزو و فريب آن را فراموش مى كنى ، تقديركنندگان براى خود پندارها دارند و سرنوشت مى خندد.
ابوسعيد خدرى روايت مى كند كه اسامة بن زيد كنيزكى را به صد دينار خريد كه پس از يك ماه آن را بپردازد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آيا از اسامه شگفت نمى كنيد كه چيزى را يك ماهه خريدارى مى كند؟ همانا كه اسامه دراز آرزوست .
ابوعثمان نهدى گويد: به حدود يكصد و سى سالگى رسيده ام ، هيچ چيز نيست كه در آن كاستى مگر آرزويم كه همچنان بر حال خود است .
شاعرى چنين سروده است :
مى بينمت كه روزگار، حرص تو را بر دنيا مى افزايد، گويى كه نمى ميرى ، آيا حد و نهايتى دارى كه اگر روزى بر آن برسى ، بگويى مرا بس است و خشنود شدم . ديگرى گفته است هر كس آرزوها را آرزو كند و در آن غرقه شود پيش از رسيدن به آرزويش مى ميرد...
(20): اقيلوا ذوى المروآت عثراتهم فما يعثر منهم عاثر الا و يده بيدالله يرفعه (249)
از لغزشهاى خداوندان مروت درگذريد، كه هيچ يك از ايشان لغزشى نمى كند مگر اينكه دست او در دست خداوند است و او را برمى كشد.
ابن ابى الحديد مى گويد: اين سخن را به صورت مرفوع هم روايت كرده اند و ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار آن را آورده است و بهترين سخنى كه درباره مروت گفته شده اين سخن است كه لذت در ترك مروت است و مروت در ترك لذت .
و در حديث آمده است كه مردى برخاست و به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : اى رسول خدا آيا من فاضل ترين خود نيستم ؟ فرمود: اگر تو را خردى باشد، فضلى خواهد بود، و اگر اخلاقى پسنديده باشد مروتى خواهد بود، و اگر تو را مالى باشد شرفى خواهد بود، و اگر تو را تقوايى باشد تو را دينى خواهد بود.
از حسن بصرى در مورد مروت پرسيده شد، گفت : در حديث مرفوع آمده است كه خداوند متعال كارهاى برتر و پسنديده را دوست مى دارد و كارهاى پست و فرومايه را خوش نمى دارد. و همو گفته است دين جز با جوانمردى وجود نخواهد داشت .
و گفته شده است از مروت مرد اين است كه بر در خانه خويش نشيند.
ابن ابى الحديد سپس داستان زير را آورده است كه بى ارتباط به تاريخ و اوضاع اجتماعى نيست .
معاويه پسر خود يزيد را به سبب گوش دادن به موسيقى و دوست داشتن كنيزكان سرزنش كرد و به او گفت : مروت خود را تباه كرده و بر باد داده اى . يزيد گفت : آيا حق دارم يك كلمه از زبان خودم بگويم ؟ گفت : آرى و مى توانى از زبان ابوسفيان بن حرب و هند دختر عتبه هم بگويى . يزيد گفت : به خدا سوگند، عمرو بن عاص ‍ براى من اين سخن را نقل كرد و پسرش عبدالله را هم به راستى گفتار خويش ‍ گواه گرفت كه ابوسفيان در قبال آواز خوش مغنى ، جامه هاى اضافى خويش را از تن بيرون مى آورده است ، و نيز براى من نقل كرد كه روزى دو كنيز آوازه خوان عبدالله بن جدعان براى او ترانه خواندند و او را چنان به طرب آوردند كه جامه هاى خود را يكى يكى بيرون آورد تا آنجا كه همچون گورخر برهنه شد. او و عفان بن ابى العاص گاهگاه كنيز آوازه خوان عاص بن وائل را بر دوش خود مى نهادند و همان گونه او را به ناحيه ابطح مى بردند و تمام بزرگان قريش بر آن دو مى نگريستند و آن كنيزك گاه بر دوش پدر تو ابوسفيان و گاه بر دوش عفان سوار بود. اينك پدر چه چيز را بر من خرده مى گيرى ؟! معاويه گفت : خاموش ‍ باش كه خدايت زشت روى كناد، به خدا سوگند هيچ كس چنين سخنى را به پدربزرگ تو نسبت نمى دهد مگر براى اينكه تو را فريب دهد و رسوا سازد، تا آنجا كه من مى دانم ابوسفيان خردمند و روشن بين و بركنار از هوس و پرتحمل و ژرف انديش بود و قريش او را فقط به سبب فضل و برترى ، سيادت داده بود.
(21): قرنت الهيبة بالخيبة ، والحياء بالحرمان ، والفرصة تمر مر الحساب ،فانتهزوا فرص الخير (250)
بيم با نااميدى و آزرم با بى بهرگى همراه است ، فرصت همچون گذر ابر مى گذرد، فرصتهاى پسنديده را دريابيد.
(22): لنا حق فان اعطيناه و الا ركبنا اعجازالابل ، و ان طال السرى (251)
ما را حقى است اگر بدهندمان مى ستانيم وگرنه بر ترك شتران سوار مى شويم ، هر چند شبروى به درازا كشد.
سيدرضى كه خدايش رحمت كناد مى گويد: اين از سخنان لطيف و فصيح است و معناى آن چنين است كه اگر حق ما داده نشود، زبون خواهيم بود و اين بدان جهت است كه كسى كه پشت سر سوار بر شتر مى نشيند همچون برده و اسير و نظير آنان خواهد بود.
ابن ابى الحديد مى گويد: اين سخن را ابوعبيد هروى در كتاب الجمع بين الغريبين به اين صورت آورده است ما را حقى است اگر آن را به ما بدهند، مى گيريم و اگر ندهند بر ترك شتران سوار مى شويم ، هر چند شبروى به درازا كشد. ابوعبيد مى گويد: اين سخن را به دو گونه تفسير كرده اند، يكى اين است كه سوار بر ترك شتر را سختى و دشوارى بسيارى است و على عليه السلام خواسته است بگويد هرگاه حق ما را ندهند، بر سختى و دشوارى شكيبا خواهيم بود، همان گونه كه سوار بر ترك شتر آن سختى را تحمل مى كند و اين تفسير نزديك همان تفسيرى است كه سيدرضى از اين سخن كرده است . معنى دوم اين است كه آن كس كه سوار بر پشت شتر است به هر حال مقدم بر كسى است كه بر ترك شتر سوار است و مقصود اين است كه هرگاه حق ما را ندهند، ما عقب مى افتيم و ديگران بر ما پيشى مى گيرند و به هر حال پشت سر ديگرى واقع مى شويم ، و به هر صورت سخن خود را تاءكيد مى فرمايد كه اگر شبروى به درازا كشد، باز هم شكيبا خواهيم بود و بديهى است در آن صورت مشقت شبروى بر آن كس كه بر ترك شتر سوار است بيشتر و دشوارتر است و شكيبايى او هم از آن كس كه بر پشت شتر و جلوتر نشسته است ، بيشتر و دشوارتر است .
اماميه چنين مى پندارند كه على عليه السلام اين سخن را به روز سقيفه يا همان روزها فرموده است ، ولى ياران معتزلى ما بر اين عقيده اند كه اين سخن را پس از مرگ عمر و به روز شورى و هنگامى كه آن گروه شش نفره براى انتخاب يك تن از ميان خود اجتماع كرده بودند، گفته است . و بيشتر مورخان و سيره نويسان هم آن را همين گونه نقل كرده اند.
(23): من ابطا به عمله ، لم يسرع به حبسه . (252)
هر كس را كردارش از پيشرفت بازدارد، نسب و حسب او، او را جلو نخواهد برد.
اين سخن تشويق بر عبادت و بندگى است و نظير آن در مباحث گذشته بسيار آمده است . و نظير اين گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه فرموده است : اى فاطمه دختر محمد! از من براى تو در قبال خداوند متعال كارى ساخته نيست ، اى عباس بن عبدالمطلب از من براى تو در قبال خداوند متعال كارى ساخته نيست .، همانا گرامى ترين شما در پيشگاه خداوند پرهيزگارترين شماست . (253)
(24): من كفارات الذنوب العظام اغاثه المهلوف ، و التنفيس عن المكروب (254)
از كفاره هاى گناهان بزرگ ، يارى دادن اندوه رسيده و زدودن اندوه از اندوهگين است .
در اين مورد اخبار و روايات فراوان رسيده است و سخنان پسنديده بسيارى گفته شده است . عتابى (255) تنگدست شده بود. بر در بارگاه ماءمون آمد و ايستاد تا خداوند به دست ماءمون او را گشايشى ارزانى فرمايد. در اين هنگام يحيى بن اكثم رسيد، عتابى به او گفت : اى قاضى ! اگر مصلحت مى بينى كه به اميرالمؤ منين بگويى من اين جا هستم . بگو.
يحيى گفت : من پرده دار نيستم . گفت : اين را مى دانم ولى شخصى بافضيلت هستى و انسان بافضيلت يارى دهنده است . يحيى گفت : مى خواهى مرا به راهى غير از راه خودم ببرى . گفت : خداوند به تو جاه و نعمت ارزانى فرموده است اگر سپاسگزارى كنى ، نعمت را بر تو افزون مى فرمايد و اگر كفران ورزى ، آن را دگرگون مى سازد، و امروز من براى تو از خودت بهتر و سودمندترم كه تو را به انجام دادن كارى فرا مى خوانم كه در آن افزونى نعمت تو خواهد بود ولى تو پيشنهاد مرا نمى پذيرى ، وانگهى هر چيزى را زكاتى است و زكات جاه و مقام ، يارى كردن يارى خواه است . يحيى پيش ماءمون رفت و او را از بودن عتابى بر در خانه آگاه كرد. ماءمون عتابى را احضار كرد و با او سخن گفت و مهربانى كرد و جايزه اش داد.
(25): يابن آدم ، اذا راءيت ربك سبحانه يتابع عليك نعمه و انت تعصيه فاحذره (256)
اى پسر آدم ! هرگاه ديدى پروردگار سبحان ، نعمتهاى خود را پياپى به تو ارزانى مى دارد و تو او را نافرمانى مى كنى از او بترس .
(26): ما اضمر احد شياء الا ظهر فى قتلتات لسانه و صفحات وجهه(257)
كسى چيزى را در انديشه نهان نمى دارد مگر اينكه در سخنان بى انديشه و صفحه رخسارش آشكار مى شود.
(27): امش بدائك ما مشى بك (258)
با درد و بيمارى خود تا آنجا كه با تو راه مى آيد، بساز.
(28): افضل الزهد اخفاء الزهد (259)
برترين پارسايى پوشيده داشتن پارسايى است .
(29): اذا كنت فى ادبار الموت فى اقبال فما اسرع الملتقى (260)
هرگاه تو در حال پشت كردن و مرگ در حال روى آوردن است ، ديدار چه شتابان خواهد بود.
(30): الحذر الحذر فوالله لقد ستر حتى كانه قد غفر (261)
پرهيز كنيد پرهيز كنيد! به خدا سوگند كه چنان پرده پوشى كرده كه گويى آمرزيده است .
(31): و سئل عليه السلام عن الايمان ، فقال : الايمان على اربع دعائم : على الصبرو اليقين و العدل و الجهاد
از آن حضرت درباره ايمان پرسيدند، فرمود: ايمان بر چهار پايه استوار است . بر شكيبايى و يقين و دادگرى و جهاد.
درباره اين گفتار على عليه السلام كه در واقع خطبه اى است ، ابن ابى الحديد چنين آورده است : سيدرضى كه خدايش رحمت كناد گفته است ، اين كلام را تتمه اى است كه ما از ترس به درازاكشيدن مطلب و بيرون شدن از غرض و مقصود از آوردن آن خوددارى مى كنيم .
سپس مى گويد: صوفيان و ياران طريق حقيقت بسيارى از فنون و سخنان خود را از اين فصل گرفته اند و هر كس به سخنان سهل بن عبدالله تسترى و جنيد و سرى و ديگران با دقت بنگرد، اين سخنان را در گستره سخنان ايشان مى بيند كه همچون ستارگان درخشان مى درخشد، و البته درباره همه احوال و مقامات مذكور در اين فصل در مباحث گذشته سخن و عقيده ما بيان شده است .
ابن ابى الحديد سپس مبحث آموزنده و لطيف زير را آورده است .
پاره اى از حكايات لطيف كه در حضور پادشاهان صورت گرفته است
ما اينك مواردى را درباره صدق گفتار در مواطن دشوار و حضور پادشاهان بيان مى كنيم و اينكه چه كسانى به پاس خداوند خشم گرفته و نهى از منكر كرده اند و به حق قيام كرده اند و از پادشاه بيم نكرده و اعتنايى به او نداشته اند.
عمر بن عبدالعزيز پيش سليمان عبدالملك رفت ، ايوب پسر سليمان هم كه در آن هنگام وليعهد بود و براى خلافت او پس از پدرش بيعت گرفته شده بود، حضور داشت . در اين هنگام كسى آمد و ميراث يكى از زنان خلفا را مطالبه كرد. سليمان گفت : تصور نمى كنم زنان از زمين و ملك چيزى به ارث برند. عمر بن عبدالعزيز گفت : سبحان الله ! حكم كتاب خدا چه مى شود! سليمان به غلام خود گفت : برو و فرمانى را كه عبدالملك در اين مورد نوشته است بياور. عمر بن عبدالعزيز گفت : گويا خيال مى كنى مى خواهى قرآن را براى من بياورى . ايوب پسر سليمان گفت : به خدا سوگند هر كس چنين سخنى به اميرالمؤ منين بگويد شايسته است بدون توجه او، سرش را ببرند. عمر بن عبدالعزيز گفت : آرى هنگامى كه حكومت به تو و امثال تتو برسد آنچه كه بر سر اسلام آيد سخت تر از اين گفتار تو خواهد بود و برخاست و بيرون رفت .
ابراهيم بن هشام بن يحيى مى گويد: پدرم ، از قول پدربزرگم براى من روايت كرد كه عمر بن عبدالعزيز همواره سليمان بن عبدالملك را از كشتن خوارج نهى مى كرد و مى گفت : آنان را به زندان افكن تا توبه كنند. روزى يكى از خوارج را كه اعلان جنگ داده و پيكار كرده بود، پيش سليمان آوردند، عمر بن عبدالعزيز هم حاضر بود. سليمان به آن مرد خارجى گفت : چه مى گويى و حرف حساب تو چيست ؟ گفت : اى تبهكار پسر تبهكار چه بگويم . سليمان به عمر بن عبدالعزيز گفت : اى اباحفص عقيده تو چيست ؟، عمر سكوت كرد. سليمان گفت : تو را سوگند مى دهم كه عقيده و حكم خود را در مورد او به من بگويى ، عمر بن عبدالعزيز گفت : چنين عقيده دارم كه او و پدرش را دشنام دهى همان گونه كه او تو و پدرت را دشنام داد. سليمان به سخن او اعتنايى نكرد و فرمان به زدن گردن مرد خارجى داد.
ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار نقل كرده است كه شبى منصور در حال طواف شنيد مردى مى گويد: بارخدايا من از ظهور تباهى و ستم و طمعى كه ميان حق جويان و حق مانع مى شود به پيشگاه تو شكوه مى كنم . منصور از طواف بيرون شد و در گوشه اى از مسجد نشست و كسى را پيش آن مرد فرستاد و او را فرا خواند. آن مرد دو ركعت نماز طواف گزارد و حجر را استلام كرد و پيش منصور آمد و بر او به خلافت سلام داد.
منصور گفت : اين چه سخنى بود كه از تو شنيدم كه درباره ظهور تباهى و ستم در زمين و اينكه طمع ميان حق جويان و حق مانع شده است مى گفتى ؟ به خدا سوگند با اين سخن سراپاى گوش مرا آكنده از سوز و گداز كردى . آن مرد گفت : اى اميرالمؤ منين اگر مرا بر جانم امان دهى ، خرابى كارها را از بن و ريشه براى تو بازگو مى كنم وگرنه از تو كناره مى گيرم و به اندوه خويش مى پردازم كه گرفتار تن خويشتنم . منصور گفت : تو در امانى هرچه مى خواهى بگو. گفت : آن كس كه پايبند طمع شده است و طمع مانع ميان او و اصلاح آنچه از تباهى و ستم ظاهر شده ، گرديده است ، بدون ترديد تو هستى . منصور گفت : اى واى بر تو، چگونه ممكن است طمع در من نفوذ كند و حال آنكه سيمينه و زرينه در دست من و خوراك ترش و شيرين براى من حاضر است ! گفت : مگر طمع در كسى به اندازه تو نفوذ كرده است ! خداى عزوجل تو را به رعايت احوال مسلمانان و اموال ايشان گماشته است و تو از كارهاى ايشان غفلت مى ورزى و به جمع آورى اموال ايشان همت مى گمارى و ميان خودت و ايشان پرده هايى از گچ و آجر كشيده اى و درهاى آهنى نهاده اى و پرده داران مسلح گماشته اى و خود را از مسلمانان ميان اين موانع زندانى كرده اى ، و كارگزاران خود را براى گردآورى و انباشتن اموال گسيل داشته اى و آنان را با مردان و ستوران و سلاح نيرو بخشيده اى و فرمان داده اى كه جز فلان و بهمان و تنى چند كه نام برده اى حق ورود پيش تو را نداشته باشند، و فرمان نداده اى كه ستمديده و اندوه رسيده و گرسنه و فقير و ناتوان برهنه بتوانند به حضورت آيند و نه هيچ كس كه او را حقى در اين اموال است . همان كسانى كه ايشان را براى خود برگزيده اى و آنان را بر رعيت خود ترجيح نهاده اى و فرمان داده اى مانع از آمدن آنان به حضورت نشوند، اموال را مى چينند و براى خود گرد مى آورند و اندوخته مى سازند، آنان مى گويند: اين منصور مردى است كه نسبت به خدا خيانت مى كند به چه سبب اينك كه ما را تسخير كرده است كه بر او خيانت نكنيم . آنان با يكديگر رايزنى كردند كه چيزى از اخبار مردم جز آنچه را كه خود مى خواهند به اطلاع تو نرسانند، هر كارگزارى از تو كه با فرمان ايشان مخالفت كند چندان او در نظرت دشمن جلوه گر مى كنند و چندان براى او غائله برمى انگيزند تا منزلتش فرو افتد و ارج او كاسته شود، و چون اين موضوع از جانب تو و ايشان ميان مردم شايع شده است كارگزاران و مردم از آنان مى ترسند و كار ايشان را بزرگ مى شمرند. در نتيجه كارگزاران تو نخست با همان گروه زد و بند مى كنند و هديه هاى گران و اموال فراوان به آنان مى دهند تا بدان وسيله براى ستم به رعيت نيرو يابند. ديگر توانگران و نيرومندان رعيت تو همچنين رفتار مى كنند تا بتوانند به زيردستان خود ستم كنند، بنابراين همه سرزمينهاى خدا را به سبب طمع ، تباهى و ستم انباشته است و آن قوم در سلطنت تو با تو شريك شده اند و تو غافلى . اگر متظلمى به درگاه تو آيد، بين او و آمدن پيش تو مانع مى شوند و هرگاه كه آشكار مى شوى اگر بخواهد داستان خود را به اطلاع تو برساند، مى بيند كه تو خود از اين كار منع كرده اى هر چند به خيال خويش مردى را براى رسيدگى به دادخواهى ايشان گماشته اى ، ولى اگر شخص دادخواه پيش او رود، همانها به او پيام مى دهند كه قصه او را به تو گزارش ندهد و حال او را براى تو آشكار نسازد و او هم از ترس تو سخن ايشان را مى پذيرد، بدين گونه آن شخص مظلوم پيوسته پيش او مى رود و به او پناه مى برد و از او فريادرسى مى خواهد ولى او همچنان بهانه مى آورد و او را سرگردان مى دارد: و وقتى شخص مظلوم چنان درمانده شود كه اگر تو براى كارى بيرون آمده باشى فرياد برآورد كه صدايش به گوش تو برسد او را چنان مى زنند كه مايه عبرت ديگران گردد و تو مى نگرى و اعتراضى نمى كنى ، چگونه بر اين حال ممكن است اسلام باقى بماند. من به روزگار جوانى قريش به چين سفر مى كردم ، يك بار كه وارد چين شدم ، پادشاه آن سرزمين كر شده بود. او سخت گريست ، همنشينانش او را به شكيبايى فرا خواندند، گفت : من بر اين بلا كه بر من نازل شده است نمى گريم ، بلكه از آن مى گريم كه ممكن است ستمديده اى بر درگاه من فرياد برآرد و من فريادش را نشنوم . سپس گفت : اينك اگر شنوايى من از ميان رفته است ، بينايى من برجاى است ، ميان مردم ندا دهيد كه هيچ كس جز ستمديده فريادخواه ، جامه سرخ نپوشد. آن گاه روز صبح و عصر سوار بر فيل مى شد و مى نگريست كه آيا مظلومى را مى بيند يا نه .
او مشرك به خدا بود ولى مهربانى او نسبت به مشركان بر بخل او چيره شد، و تو مؤ من به خدا و از خاندان رسول خدايى در عين حال مهربانى تو نسبت به مؤ منان بر بخل تو چيره نمى شود. اگر تو براى فرزندانت مال اندوزى مى كنى ، خداوند متعال براى تو عبرتى در كودك نوزاد قرار داده است كه چون از شكم مادر زاييده مى شود هيچ مال و ثروتى بر روى زمين ندارد و هر مالى هم كه داشته باشد دستى بخيل آن را تصرف مى كند، در عين حال لطف خداوند همواره آن كودك را فرو مى پوشد تا آنكه رغبت مردم به او فزون مى شود و اين تو نيستى كه عطا مى كنى بلكه خداوند هر چه بخواهد به هر كس كه اراده فرمايد، لطف و عطا مى كند.
و اگر مى گويى براى استوارساختن پايه هاى حكومت مال جمع مى كنى ، همانا خداوند متعال براى تو در بنى اميه عبرتى را نشان داد و ديدى آنچه سيم و زر و مردان و سلاح و مركوب فراهم آوردند و كارى براى ايشان فراهم نساخت و اراده خداوند درباره آنان صورت گرفت . و اگر مى گويى مال را براى رسيدن به هدف و نهايتى بزرگتر از آنچه در آن هستى گرد مى آوريى ، به خدا سوگند منزلت بزرگتر از آنچه در آن هستى منزلتى است كه آن را درك نمى كنى مگر آنكه به خلاف آنچه اكنون هستى رفتار كنى يعنى وصول به منزلت آخرت . وانگهى دقت كن مگر تو كسانى را كه نسبت به تو عصيان كنند، عقوبتى دشوارتر از كشتن ايشان مى كنى ؟ تصور گفت : نه . آن مرد گفت : ولى آن پادشاهى كه چنين مال و حكومتى به تو ارزانى داشته است كسى را كه از فرمانش سرپيچى كند با كشتن عقوبت نمى كند بلكه او را جاودانه در شكنجه دردناك قرار مى دهد، و آن پادشاه خداوند عقيده قلبى و اعمال و آنچه را چشم بر آن اندازى و دست بر آن يازى و به سويش گام بردارى ، مى بيند و مى داند. اينك بنگر هرگاه كه خداوند اين پادشاهى را از دست تو بيرون كشد و تو براى حساب پس دادن نعمتهايى كه به تو ارزانى داشته است ، فرا خواند آيا اين اموال كه با بخل و امساك فراهم آورده اى ، گرهى از كار تو مى گشايد!
منصور گريست و گفت : ايكاش آفريده نمى شدم ، اى واى بر تو، من چگونه بايد براى خويش چاره سازى كنم ؟ گفت : براى مردم بزرگانى هستند كه در كارهاى دينى خود به ايشان مراجعه مى كنند و به سخن ايشان راضى مى شوند، آنان را نزديكان خود گردان تا تو را هدايت كنند و در كار خود با آنان رايزنى كن تا تو را در كار خير استوار بدارند. منصور گفت : به آنان پيام دادم كه بيايند ولى از من گريختند. گفت : آرى ، بيم آن دارند كه مبادا تو ايشان را به راه و روش خود كشانى . اينك در دربار خويش را بگشاى و دسترسى به خودت را آسان گردان و بر ستمديده با مهر بنگر و ستمگر را سركوب كن ، و غنايم و زكات و صدقات را از آنچه روا و پاكيزه است ، بگير و با حق و عدالت ميان مستحقان تقسيم كن . من ضمانت مى كنم كه آن فرزانگان و بزرگان خود به حضورت آيند و براى صلاح كار امت تو را يارى دهند و سعادتمند كنند.
در اين هنگام آمدند و سلام دادند و بانگ نماز برداشتند. منصور برخاست و نماز گزارد و برجاى خود بازگشت و به جستجوى آن مرد برآمدند، او را نيافتند.
ابن قتيبة همچنان در همان كتاب مى افزايد كه عمرو بن عبيد به منصور گفت : خداوند تمام نعمت اين جهانى را به تو ارزانى فرموده است و با پرداخت اندكى از آن خويشتن را خريدارى كن و شبى را فراياد آور كه فرداى آن روز رستاخيز را براى تو آشكار مى سازد يعنى شب مرگ . منصور خاموش ماند. ربيع به عمرو بن عبيد گفت : كافى است كه اميرمؤ منان را اندوهگين ساختى . عمرو بن عبيد به منصور گفت : اين شخص ربيع وزير بيست سال با تو مصاحبت كرده است و وظيفه خود ندانسته است كه يك روز براى تو خيرخواهى كند و اندرزت دهد، و در بيرون درگاه تو، به چيزى از احكام كتاب خدا و سنت پيامبرش رفتار نكرده است . منصور گفت : چه كنم ؟ همانا به تو گفته ام كه اين انگشترى من در دست تو باشد، تو و يارانت بياييد و مرا كفايت كنيد. عمرو گفت : تو براى ما دادگرى خود را ارزانى دار تا ما هم به يارى ، جانبازى كنيم ، بر درگاه تو ستمهاى بسيارى است ، داد ستمديدگان را بده تا بدانيم كه راست گويى .
ابن قتيبه در همان كتاب مى افزايد: عربى صحرانشين برخاست و به سليمان بن عبدالملك سخنى مانند سخن عمرو بن عبيد گفت . گويد آن اعرابى گفت : اى اميرمؤ منان من با تو سخنى مى گويم كه اندكى درشت است اگر آن را ناخوش ‍ مى دارى تحمل كن كه در پى آن چيزى است كه آن را دوست مى دارى . سليمان گفت : بگو. گفت : من براى اداى حق خداوند زبان خود را در مورد پنددادن تو مى گشايم و چيزى مى گويم كه زبانها از گفتن آن فرو مانده است . همانا گروهى تو را زير چتر حمايت خود گرفته اند كه براى خويشتن هم بدى را برگزيده اند، بدين معنى كه دين خود را به دنياى خود فروخته اند، آنان هم بدى را برگزيده اند، بدين معنى كه دين خود را به دنياى خود فروخته اند، آنان با آخرت درستيزند و با دنيا درآشتى . تو در مورد آنچه خدايت در آن امين دانسته است از ايشان در امان مباش ، آنان امانت را نابود مى كنند و كار دين و امت را به تباهى مى كشند. تو نسبت به آنچه ايشان انجام مى دهند مسئولى و ايشان از آنچه تو مى كنى بازپرسيده نمى شوند. دنياى ايشان را با تباهى آخرت خويش آباد مكن كه مغبون تر مردم كسى است كه آخرت خود را به دنياى ديگران بفروشد. سليمان گفت : اى اعرابى تو شتابان زبان خود را كه برنده تر از شمشير توست بر ما كشيدى . گفت : آرى چنان كردم ولى به سود تو نه به زيان تو.
(31) (262): فاعل الخير منه ، و فاعل الشر شر منه (263)
انجام دهنده كار خير از خود خير بهتر است و انجام دهنده كار شر از خود شر بدتر است .
ابن ابى الحديد در شرح اين سخن چنين مى گويد: من اين سخن و معنى آن را به نظم سروده ام و ضمن اشعارى چنين گفته ام : بهترين كالاها براى انسان مكرمت است كه هرگاه ديگر كالاهايش از ميان برود، آن رشد و نمو مى كند، خير پسنديده است و بهتر از انجام دهنده آن است و شر ناپسند است و بدتر از آن انجام دهنده آن است .
اگر بگويى چگونه ممكن است انجام دهنده خير از خير بهتر و انجام دهنده شر از شر بدتر باشد و حال آنكه انجام دهنده خير به سبب خير پسنديده و انجام دهنده شر به سبب شر نكوهيده است و با اين ترتيب خود خير و شر سبب ستايش و نكوهش است پس چگونه ممكن است انجام دهنده خير از خير بهتر و انجام دهنده شر از شر بدتر باشد؟
مى گويم خير و شر به خودى خود دو چيز زنده نيستند بلكه عبارت از انجام دادن و انجام ندادن است و اگر منطبق بر ذات زنده و توانايى نباشد، سود و زيانى از آن از آن دو به كسى نمى رسد و سود و زيان آنها وابسته به موجود زنده اى است كه آن دو كار از او سر مى زند نه از خير و شر به تنهايى و بدين سبب انجام دهنده خير از خير بهتر است و انجام دهنده شر از شر بدتر.
(32): كن سمحا و لا تكن مبذرا و كن مقدرا و لا تكن مقترا (264)
بخشنده باش و اسراف كار مباش و اندازه نگهدار و سختگير مباش .
ابن ابى الحديد در شرح اين كلمه مى گويد: اين سخنان همه مقتبس از آيات 27 و 29 سوره بنى اسرائيل است .
(33): اشرف الغنى ترك المنى (265)
شريف ترين توانگرى رهاكردن آرزوهاست .
(34): من اسرع الى الناس بما بكرهون ، قالوا فيه ما لا يعلمون
هر كس شتابان نسبت به مردم آن كند و بگويد كه خوش ندارند درباره اش ‍ چيزهايى را كه نمى دانند مى گويند.
اين معنى گسترده و بسيار است و ما فقط به داستانى كه آن را مبرد در كتاب الكامل آورده است قناعت مى كنيم .
در مجلس قتيبة بن مسلم باهلى (266)
مبرد مى گويد: هنگامى كه قتيبه بن مسلم سمرقند را گشود به ابزار و اثاثى دست يافت كه نظير آنها ديده نشده بود. قتيبه تصميم گرفت نعمتهاى بزرگى را كه خداوند به او ارزانى فرموده بود به مردم نشان دهد تا قدر و منزلت كسانى را كه بر ايشان چيره شده بود بدانند. بدين منظور دستور داد خانه اى را فرش كنند كه در صحن آن چنان ديگهاى بزرگى قرار داشت كه براى ديدن درون آن بر نردبان بالا مى رفتند، همچنان كه مردم بر طبق منزلت خود بر جايگاه خويش نشسته بودند، حصين بن منذر بن حارث بن وعله رقاشى (267) كه پيرى فرتوت بود آمد. عبدالله بن مسلم برادر قتيبه از قتيبه اجازه خواست تا با خضين گفتگوى عتاب آميزى كند. قتيبه گفت : چنين مكن كه او پاسخ نكوهيده مى دهد و حاضرجواب است . عبدالله نپذيرفت و اصرار كرد كه به اجازه داده شود، عبدالله متهم به سستى و سبكى بود و پيش از اين گفتگو از ديوار خانه زنى بالا رفته بود. عبدالله روى به حضين كرد و پرسيد: اى ابوساسان آيا از در خانه وارد شدى ؟ گفت : آرى ، مگر عموى تو سنت از ديوا بالارفتن را نهاده است . عبدالله گفت : آيا اين ديگها را ديدى ؟ گفت : آرى بزرگتر از اين است كه ديده نشود. گفت : خيال نمى كنم قبيله بكر بن وائل نظير اين ديگها را ديده باشد. حضين گفت : آرى ، قبيله غيلان آن را نديده است كه اگر ديده بود شعبان سير و شكم پر نام مى داشت نه غيلان مردم خوار عبدالله گفت : اى ابوساسان سراينده اين بيت را مى شناسى كه گفته است :
ما حكومت كرديم و عزل شديم در حالى كه قبيله بكر بن وائل در حالى كه خايه كشيده هاى خود را از پى مى كشيد در جستجوى كسى بود كه با او هم سوگند شود.
گفت : آرى ، هم او را مى شناسم و هم كسى را كه اين ابيات را سروده است :
با كمترين تصميم ، بنى قشير و كسى را كه اسيران بنى كلاب را در اختيار داشت زير فرمان خود كشيد.
عبدالله گفت : آيا سراينده اين بيت را مى شناسى كه گفته است :
گويى در آن هنگام كه دهان قبيله بكر بن وائل عرق مى كند، خوشه هاى خرماهاى بنى ازد بر گرد ابن مسمع است .
حضين گفت : آرى ، او را مى شناسم ، آن را هم كه شعر زير را سروده است مى شناسم :
مردمى كه قتيبه هم مادر ايشان است و هم پدرشان و اگر قتيبه نمى بود آنان ناشناخته باقى ماندند.
عبدالله گفت : در مورد شعر مى بينم كه خوب مى دانى ، آيا چيزى از قرآن هم مى خوانى ؟ گفت : آرى بيشترين و بهترين آن را مى خوانم و آيه نخست سوره دهر را خواند كه آيا آمد بر آدمى زمانى از روزگار كه نبود چيزى ياد كرده شده ، بدين گونه عبدالله را به خشم آورد. عبدالله گفت : به خدا سوگند به من خبر رسيده است كه همسر حضين را در حالى پيش او برده اند كه از ديگرى آبستن بوده است . گويد: پيرمرد بدون اينكه حركت كند و تكانى بخورد و با همان وضع كه نشسته بود گفت : چيز مهمى نيست ، در آن صورت در خانه من پسرى مى آورد كه به او فلان بن حضين مى گفتند، همان گونه كه عبدالله بن مسلم مى گويند. قتيبه روى به عبدالله كرد و گفت : خداوند كسى جز تو را دور نگرداند.(268)
مى گويم ، حضين با ضاد نقطه دار صحيح است و در عرب كس ديگرى نيست كه نامش حضين با ضاد باشد.
): من اطال الامل اساء العمل (269)
هر كس آرزو را دراز كرد، كار را بد كرد.
(36): و قال عليه السلام و قد عند مسيره الى الشام دهاقين الانبار فترجلوا لهواشتدوا بين يديه : ما هذالذى صنعتموه ؟ فقالوا خلق منا نعظم به امراءنا،فقال والله ما ينتفع بهذا امراوكم و انكم لتشقون على انفسكم فى دنياكم و تشقون بهفى اخراكم و ما اخسر المشقة وراءها العقاب و اربح الدعة معها الامان من النار
به هنگام رفتن امام عليه السلام به شام دهقانان انبار او را ديدند، براى او پياده شدند و پيشاپيش او دويدند. پرسيد اين چه كارى بود كه كرديد؟ گفتند: خوى ماست كه با آن اميران خود را بزرگ مى داريم . فرمود: به خدا سوگند كه اميران شما از اين كار سودى نمى برند و شما در دنياى خود خويشتن را به رنج مى افكنيد و در آخرت بدبخت مى شويد، چه زيان بار است رنجى كه پس از آن كيفر است و چه سودمند است آسايشى كه با آن زينهارى از آتش است . (270)
(37): يا بنى احفظ عنى اربعا و اربعا لا يضرك ما عملت معهن : ان اغنى العنىالعقل ، و اكبر الفقر الحمق و اوحش الوحشة العجب و اكرم الحسب حسن الخلق
يا بنى اياك و مصادقة الاحمق فانه يريد ان ينفعك فيضرك و اياك و مصادقة البخيل فانه يقعد عنك احوج ما تكون اليه و اياك و مصادقة الفاجر فانه يبيعك بالتافه و اياك و مصادقة الكذاب فانه كالسراب يقرب عليك البعيد و يبعد عليك القريب
امام عليه السلام به پسرش حسن عليه السلام فرموده است :
پسرم ! چهار چيز و چهار چيز ديگر را از من به ياد دار كه هرگاه به آنها عمل كنى زيان نبينى . توانگرترين توانگرى ، خرد است و نابخردى ، بزرگترين درويشى است ، وحشت آورترين تنهايى ، خودپسندى است و گرامى ترين نسب ، خوش بويى است .
پسرم ! دوستى با نابخرد بپرهيز كه مى خواهد به تو سود رساند ولى زيان مى زند، و از دوستى با بخيل پرهيز كن كه او چيزى را كه سخت نيازمند آن باشى از تو دريغ مى دارد، و از دوستى تبهكار بپرهيز كه تو را به بهاى اندك مى فروشد، و از دوستى دروغگو بپرهيز كه چون سراب است دور را به تو نزديك و نزديك را به تو دور مى نمايد. (271)
(38): لا قربة بالنوافل اذا اضرت بالفرائض
اگر مستحبات ، واجبات را زيان رساند موجب نزديك شدن به خدا نخواهد بود.
اين سخن را ممكن است به حقيقت معنى كرد و ممكن است بر مجاز عمل كرد.
اگر آن را به حقيقت معنى كنيم بسيارى از فقيهان در مذاهب مختلف همين گونه معنى كرده اند و در مذهب اماميه هم همين گونه است ، يعنى انجام دادن كار مستحبى بر كسى كه قضاى واجب برعهده اوست صحيح نيست نه در مورد نماز و نه در ديگر عبادات . در مورد حج ميان همه مسلمانان اتفاق است كه براى كسى كه مستطيع بوده و حج واجب انجام نداده است ، جايز نيست حج مستحبى انجام دهد و بر فرض كه نيت مستحب كند حج او به حساب حج واجب نهاده مى شود. اما در مورد زكات هيچ كس را نمى شناسم كه بگويد پرداخت زكات مستحبى صدقه براى كسى كه زكات واجب را پرداخت نكرده است ثواب ندارد.
و اگر اين سخن را به مجاز معنى كنيم ، معنى آن چنين است كه بايد آنچه را كه مهم است بر آنچه كه مهم نيست مقدم بدارند و در آداب دربارى و برادرانه هم همين گونه است ، نظير آنكه به كسى سفارش مى كنى و مى گويى نبايد پيش از تعظيم و خدمت به فرزند پادشاه به حاجب تعظيم و خدمت كنى كه مقصود تو از تعظيم و خدمت تقرب به پادشاه است و در صورتى كه خدمت به غلام پادشاه را مقدم بر خدمت به پسر او قرار دهى ، بديهى است كه مايه تقرب نيست .
ولى بايد سخن على عليه السلام را حمل بر معنى حقيقى كرد كه اهتمام اميرالمؤ منين عليه السلام در سفارشهاى خود و خطبه هاى خويش بيشتر در مورد كارهاى دينى و شرعى است و امور شرعى در نظرش بزرگتر است .
(39): لسان العاقل وراء قلبه ، و قلب الاحمق وراء لسانه (272)
زبان خردمند در پس دل اوست و دل نادان پس زبان او.
سيدرضى مى گويد: اين سخن به گونه ديگرى هم از على عليه السلام نقل شده است كه چنين است قلب الاحمق فمه ، و لسان العاقل فى قلبه و معناى هر دو كلمه يكى است .
ابن ابى الحديد مى گويد: سخن درباره عقل و حماقت در مباحث گذشته بيان شد و اين جا افزونيهاى ديگرى مى آوريم . او سپس بحثى درباره سخنان و حكايات افراد احمق آورده است كه به ترجمه برخى از آنها قناعت مى شود.
گفته اند هر چيزى چون كمياب شود، گران و ارزشمند مى شود ولى عقل هر چه افزون گردد گرانتر و ارزشمندتر مى گردد.
عبدالملك مى گفته است : من به عاقلى كه به من پشت كرده باشد اميدوارتر از احمقى هستم كه به من روى آورده باشد.
به يكى از دانشمندان گفته شد، عقل كامل چيست ؟ گفت : آن را در كسى به صورت اجتماع و كمال نديده ام كه آن وصف كنم و هر چه در كمال يافت نشود آن را حد و مرزى نيست . گفته شده است احمق از هر چيز خود را حفظ مى كند جز از خويشتن .
دو مرد، دختر ديماووس حكيم را خواستگارى كردند يكى از آن دو توانگر و ديگر فقيرى بود، او دخترش را به آن مرد فقير داد. اسكندر از او سبب اين كار را پرسيد، گفت : آن توانگر احمق بود و بيم آن داشتم كه فقير شود و آن فقير عاقل بود، اميدوار شدم كه توانگر گردد.
بدان كه داستانهاى لطيف افراد احمق بسيار است ولى ما در اين كتاب آنچه را كه لايق اين كتاب است مى آوريم و اين كتاب را به حرمت اميرالمؤ منين على عليه السلام از هرگونه سخن زشت و سبك منزه ساخته ايم .
عمر بن عبدالعزيز شنيد مردى ، ديگرى را با كنيه ابوالعمرين صدا مى زند. گفت : اگر عقلى مى داشت يكى هم او را كفايت مى كرد.
يكى از پسران عجل بن لجيم اسبى را براى مسابقه فرستاد، اسب برنده شد. گفتند نامى روى اين اسب بگذار كه شناخته شود، برخاست يكى از چشمهاى اسب را كور كرد و گفت : اينك او را اعور يك چشم نام نهادم و شاعرى ضمن نكوهش ‍ او اين موضوع را در شعر هم گنجانده و گفته است :
بنى عجل مرا به درد پدرشان متهم كرده اند و كدام يك از بندگان خدا خرفت تر از عجل است ، مگر پدر ايشان يك چشم اسب خود را كور نكرد و موجب آن شد كه در جهل او مثلها زده مى شود.
اوكعب افسانه سرا ضمن افسانه هاى خود گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است در جگر حمزه چيزى است كه مى دانيد، اينك دعا كنيد كه خداوند از جگر حمزه به ما روزى فرمايد!
بار ديگر در افسانه سرايى خود گفت : نام گرگى كه يوسف را خورده است ، چنين و چنان بوده است . گفتند: يوسف را گرگ نخورده است . گفت : بسيار خوب اين نام كه گفتم نام همان گرگى است كه يوسف را نخورده است .
يكى از افراد احمق بنى عجل حسان بن غضبان است كه ساكن كوفه بوده است . او نيمى از خانه پدرش را به ارث برد و مى گفت مى خواهم اين نيمه خودم را بفروشم تا با پول آن نيمه ديگر را بخرم و تمام خانه از من بشود!
يكى از افراد احمق قريش ، بكار بن عبدالملك بن مروان است . باز شكارى او پريد و رفت او به سالار شرطه دمشق گفت : دروازه هاى شهر را ببند كه باز بيرون نرود!
ديگر از افراد احمق قريش ، معاوية بن مروان بن حكم است . روزى كنار دروازه دمشق بر در دكان آسيابانى منتظر آمدن برادر خود عبدالملك بن مروان بود، خر آسيابان بر گرد سنگ آسياب مى گرديد و بر گردنش زنگوله اى بود، معاوية بن مروان به آسيابان گفت : چرا بر گردن اين خر زنگوله بسته اى ؟ گفت : وقتى چرت مى زنم يا خسته هستم اگر صداى زنگوله را نشنوم ، مى فهمم كه خر بر جاى خود ايستاده است و حركت نمى كند، فرياد مى كشم و او حركت مى كند. معاويه گفت : اگر خر بر جاى خود بايستد و فقط سرش را تكان دهد زگوله صدا خواهد داد و از كجا مى فهمى كه او بر جاى خود ايستاده است ، گفت : اين خر من عقلى مانند عقل امير ندارد!
از جمله قبائل مشهور به حماقت ، قبيله ازد است . گويند چون يزيد بن مهلب بر مروانيان خروج كرد، مسلمة بن عبدالملك براى يزيد بن مهلب نوشت : تو صاحب حكومت و فرمانروايى نيستى ، صاحب آن شخصى اندوهگين و مصيبت رسيده و خون خواه است و تو مشهورى هستى ولى مصيبت ديده و خون خواه نيستى . مردى از قبيله ازد برخاست و به يزيد گفت : پسرت مخلد را روانه كن تا كشته شود و مصيبت زده و خونخواه شوى !
معاويه مردى از قبيله كلب را به حكومت گماشت ، آن مرد روزى خطبه خواند و ضمن خطبه از مجوسيان نام برد و گفت : خدايشان لعنت كناد، آنان با مادران خود ازدواج مى كنند، به خدا سوگند اگر به من ده هزار درهم بدهند با مادرم ازدواج نمى كنم ، چون اين خبر به معاويه رسيد، گفت : خداوند او را زشت بدارد، يعنى اگر بيش از ده هزار درهم به او بدهند، آن كار را انجام مى دهد! و او را از حكومت عزل كرد.
شترى از هبنقه اين مرد ضرب المثل حماقت است گم شد. نام اصلى هبنقه ، يزيد بن شروان است ، او ندا مى داد هر كس شتر را بياورد و شتر به او خواهم داد. گفتند: به چه سبب در قبال يك شتر دو شتر مى پردازى ؟ گفت : براى شيرينى پيداشدن . از عربى صحرانشين خرى دزديدند. به او گفتند: خرت را دزيدند؟ گفت : آرى و خدا را حمد مى كنم . گفتند: براى چه حمد خدا را به جا مى آورى ؟ گفت : براى اينكه خودم سوارش نبودم ! در مسابقه اسب سوارى همين كه اسبى كه از همه جلوتر افتاده بود، ظاهر شد يكى از تماشاچيان شروع به گفتن تكبير كرد و از شادى به جست و خيز پرداخت . مردى كه كنارش بود از او پرسيد اى جوانمرد آيا اين اسب پيشتاز از توست ؟ گفت : نه ، لگامش از من است . يكى از افراد جاهل و احمق عرب كلاب بن صعصعة است ، برادرانش براى خريدن اسبى بيرون رفتند، او هم با ايشان رفت و در حالى كه گوساله اى را از پى مى كشيد بازگشت . پرسيدند: اين چيست ؟ گفت : اسبى است كه خريده ام ، گفتند: اين گاو است ، اى احمق مگر شاخهايش را نمى بينى . او به خانه اش رفت و شاخهاى گوساله را بريد و با آن برگشت و گفت همان گونه كه مى خواستيد او را به اسب تبديل كردم . به فرزندانش ، فرزندان سواركار گاو مى گفتند.
(40): و قال عليه السلام لبعض اصحابه فى علة اعتلها:جعل الله ما كان منك من شكواك حطا لسياتك فان المرض لا اجر فيه و لكنه بحط السيآتو يحتها حت الاوراق ، و انما الاجر القول باللسان والعمل بالايدى و الاقدام ، و ان الله سبحانه يدخل بصدق النية و السريرة الصالحة منيشاء من عباده الجنة
و او كه درود بر او باد به يكى از يارانش در بيمارى او چنين فرمود: خداوند آنچه را كه از آن شكايت دارى بيمارى تو را مايه كاستن گناهانت قرار دهد. در بيمارى مزدى نيست ولى گناهان را مى كاهد و همچون فروريختن برگ درختان آن را فرو مى ريزد. مزد در گفتار با زبان و كردار با دستها و گامهاست و همانا كه خداوند سبحان به سبب نيت راست و نهاد پسنديده ، هر كس از بندگان خود را كه بخواهد به بهشت درمى آورد. (273)
(41): آن حضرت درباره خباب چنين فرموده است :
يرحم الله خباب بن الارت ، فلقد اسلم راغبا، و هاجر طائعا و قنع بالكفاف ، و رضى عن الله ، و عاش مجاهدا
طوبى لمن ذكرالمعاد، و عمل للحساب ، و قنع بالكفاف ، و رضى عن الله (274)
خداى خباب بن ارت را رحمت فرمايد، كه با ميل و رغبت مسلمان شد و فرمانبردار هجرت كرد و به آنچه بسنده بود قناعت كرد و از خداى خشنود بود و مجاهد زندگى كرد.
خوشا بر آن كس كه معاد را فراياد آورد و براى حساب كار كرد و به آنچه بسنده بود قناعت كرد و از خداى خشنود بود.
خباب بن الارت
نام و نسب او، خباب بن ارت بن جندلة بن سعد بن خزيمة بن كعب بن سعد بن زيد منات بن تميم است ، كنيه او را ابوعبدالله و ابومحمد و ابويحيى گفته اند. گروهى او را به اسيرى گرفتند و در مكه او را فروختند.(275) مادرش هم از زنانى بود كه ختنه مى كردند.
خباب از فقراى برگزيده مسلمانان است . او بيمار هم بود. در دوره جاهلى هم بنده اى آهنگر بود كه شمشير مى ساخت . او از مسلمانان بسيار قديمى است و گفته شده است ششمين مسلمان است . در جنگ بدر و ديگر جنگها شركت مى كرد و از شمار شكنجه شدگان در راه خداوند است . عمر بن خطاب به روزگار خلافت از او پرسيد از مردم مكه چه كشيدى ؟ گفت : پشت مرا نگاه كن ، عمر به پشت او نگريست و گفت : تاكنون پشت هيچ مردى را چنين نديده ام ، خباب گفت : آرى ، براى من آتشى مى افروختند و مرا با پشت بر آن مى افكندند و چربى و آب گوشتهاى پشت من آن را خاموش مى كرد.
بارى ديگر كه خباب پيش عمر آمد، عمر گفت : او را نزديك و نزديكتر بنشانيد.
سپس به او گفت : هيچ كس جز تو شايسته براى نشستن اين جا نيست ، مگر عمار بن ياسر اگر بيايد. خباب ساكن كوفه شد و در همان شهر به سال سى و هفت و هم گفته شده است به سال سى و نهم پس از شركت در جنگهاى صفين و نهروان در التزام على عليه السلام درگذشت .
على عليه السلام بر پيكرش نماز گزارد و عمر او به هنگام مرگ هفتاد و سه سال بود و پشت كوفه به خاك سپرده شد.
پسرش عبدالله بن خباب را خوارج كشتند و على عليه السلام خون او را از ايشان مطالبه كرد و همين موضوع را بر ايشان حجت مى آورد، و اين موضوع را پيش از اين آورديم . (276)
(42): و قال عليه السلام : لو ضربت خيشوم المؤ من بسيفى هذا على ان يبغضنى ماابغضنى ، و لو صببت الدنيا بجماتها على المنافق على ان يحبنى ما احبنى ، و ذلك انهقضى فانقضى على لسان النبى الامى صلى الله عليه و آله انهقال : يا على لا يبغضك مومن ، و لا يحبك منافق
اگر با اين شمشير خود بر بينى مؤ من زنم تا مرا دشمن بدارد، مرا دشمن نخواهد داشت و اگر همه جهانيان را بر منافق فرو ريزم كه مرا دوست بدارد، دوستم نخواهد داشت و اين بدان سبب است كه قضا جارى شد و بر زبان پيامبر امى صلى الله عليه و آله گذشت كه فرمود: اى على مؤ من تو از دشمن نمى دارد و منافق تو را دوست نمى دارد. (277)
مراد على عليه السلام از بيان اين فصل يادآورى مطالبى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد او فرموده است كه تو را مؤ من دشمن نمى دارد و منافق دوست نمى دارد، و اين سخن حقى است كه ايمان و دشمن على عليه السلام با يكديگر جمع نمى شود، زيرا دشمن داشتن على عليه السلام گناه كبيره است و كسى كه مرتكب گناه كبيره مى شود در نظر و عقيده ما، مسلمان ناميده نمى شود. منافق هم كسى است كه تظاهر به اسلام مى كند و در باطن كافر است ، و كافر نمى تواند به اعتقاد خود على را دوست بدارد زيرا مقصود از اين خبر، محبت دينى است و كسى كه معتقد به اسلام نباشد نمى تواند هيچ كس از اهل اسلام را به سبب مسلمانى دوست بدارد تا چه رسد در مورد على عليه السلام آن هم با توجه به جهاد او در راه دين . بنابراين ، اين سخن حق است و در كتابهاى صحاح به صورتى ديگر نقل شده است كه چنين است : كسى جز مؤ من تو را دوست نمى دارد و كسى جز منافق تو را دشمن نمى دارد. و ما در مباحث گذشته اين كلمه را شرح داديم .
(43): سيئة تسوك خير عندالله من حسنة تعجبك (278)
گناهى كه تو را زشت آيد در پيشگاه خداوند بهتر از كار نيكى است كه تو را شگفت آيد.
اين سخن حق است زيرا هرگاه گناهى از انسان سرزند و او را زشت آيد و پشيمان شود و به راستى توبه كند، توبه او گناهش را از ميان مى برد و عقابى را كه مستحق آن بوده است ، برطرف مى سازد و پاداش توبه هم براى او حاصل مى شود. ولى آن كس كه واجبى را اطاعت مى كند و مستحق ثواب مى شود اگر بر خود شيفته شود و به خداوند متعال با علم خود ناز فروشد و بر مردم تكبر كند، ثواب عبادتش به سبب شيفتگى و غرور و نازكردن به خداوند متعال از ميان مى رود، نه ثوابى مى برد و نه عقابى مى بيند و آن دو يكديگر را نفى مى كند، و ترديد نيست آن كس كه ثواب توبه براى او فراهم مى شود و عقاب معصيت از او ساقط مى گردد، بهتر از كسى است كه كارى انجام دهد كه نه برايش سودى داشته باشد و نه زيانى .
(44): قدر الرجل على قدر همته و صدقه على قدر مروءته و شجاعته على قدر انفتهو عفته على قدر غيرته (279)
ارزش مرد به اندازه همت اوست و راستى او به اندازه جوانمردى اش ، دليرى او به اندازه ننگ داشتن اوست و پاكدامنى او به اندازه غيرت اوست .
(45): الظفر بالحزم ، والحزم باجالة الراءى ، والراءى بتحصين الاسرار (280)
پيروزى به دورانديشى است و دورانديشى در به كارگيرى انديشه و انديشه در نگهداشتن رازهاست .
(46): احذروا صولة الكريم اذا جاع ، و اللئيم اذا شبع (281)
حذر كنيد از حمله شخص بزرگوار هنگامى كه گرسنه شود و از فرومايه و زبون چون سير شود.
منظور از گرسنگى و سيرى آنچه ميان مردم معمول است ، نيست ، بلكه منظور اين است كه از حمله شخص گرامى هنگامى كه ستم بر او شود و خوار گردد، پرهيز كنيد و از حمله فرومايه به هنگامى كه توانگر گردد. نظير و مناسب با معنى اول اين سخن شاعر است كه مى گويد:
آزاده زير ستم و زبونى شكيبايى نمى ورزد و همانا خر شكيبايى مى كند.
و نظير و مناسب معنى دوم ، اين شعر ابوالطيب متنبى است كه مى گويد:
هرگاه بزرگوار را گرامى دارى ، او را مالك شده اى و اگر فرومايه را گرامى دارى سركشى مى كند.
(47): قلوب الرجال وحشية ، فمن تاءلفها اقبلت عليه (282)
دل مردمان رمنده است ، هر كس به آن الفت بخشيد به او رو مى آورد.
(48): عيبك مستور ما اسعدك جدك
تا هنگامى كه بخت تو را يارى كند عيب تو پوشيده خواهد بود. (283)
درباره بخت و اقبال مردم بسيار سخن گفته اند و تاكنون درباره معنى آن تحقيق نشده است ، يكى از مردم گفته است چون بخت روى آورد، ماكيان روى ميخ تخم مى نهند و چون بخت برگردد هاون سنگى در آفتاب مى تركد، و از سخن حكيمان است كه بخت سنگى را چنان در بر مى گيرد كه او را پروردگار مى خوانند.
ابوحيان مى گويد: كارهاى شگفت انگيزى كه از ابن جصاص سرزده و نشانه كودنى و نابخردى اوست ، بسيار زياد است به گونه اى كه در آن باره كتابهايى تصنيف شده است . از جمله آنكه شنيد كسى غزل عاشقانه اى مى خواند كه در آن نام هند آمده بود، آن را كارى بسيار زشت دانست و گفت : خويشاوندان پيامبر را جز به نيكى ياد مكنيد. چيزهاى ظريف تر از اين هم از او نقل شده است ، در عين حال بخت و سعادت او هم ضرب المثل بود و اموال او چنان بود كه براى قارون هم آن اندازه گرد نيامده بود.
ابوحيان مى گويد: مردم از اين موضوع شگفت مى كردند و چنان شده بود كه گروهى از كامل مردان بغداد مى گفتند: ابن جصاص دورانديش تر و عاقل مردم است ، و همو بود كه توانست كدورت ميان معتضد و خمارويه بن احمد بن طولون (284) را برطرف سازد و عهده دار سفارت ميان آن دو گرديد و به طرز بسيار پسنديده اى توفيق يافت و از قطرالندى دختر خمارويه براى معتضد خواستگارى كرد و او را از مصر به بهترين ترتيب و صورت به بغداد گسيل كرد. ولى ابن جصاص تظاهر به نادانى و غفلت و بلاهت و كم عقلى مى كرد تا بدان وسيله اموال و نعمت خويش را پاسدارى كند و چشم تنگ نظران و رشك دشمنان را از خويش دفع كند.
ابوحيان مى گويد: به ابوغسان بصرى گفتم چنين گمان مى كنم كه آنچه كامل مردان بغداد مى گويند درست است زيرا معتضد عباسى با حزم و عقل و كمال و درست انديشى خود، در غير آن صورت را براى سفارت و مذاكره درباره صلح انتخاب نمى كرد و معلوم است كه نسبت به كارهاى آينده او اعتماد داشته است و لابد از گذشته او هم كارهاى بزرگ مشاهده شده است وگرنه مگر ممكن است كارى كه به تباهى كشيده و سخت دشوار شده است با فرستادن شخصى كودن و سفارت مردى بيخرد به اصلاح انجامد! ابوغسان گفت : به هر حال بخت و اقبال ، احوال نابخرد را دگرگون مى كند و عيب احمق را پوشيده مى دارد و از آبروى سفله و نادان دفاع مى كند.
به زبان او سخن درست و به فكر او راءى روشن القاء مى كند و كوشش او را نتيجه بخش قرار مى دهد و بخت و اقبال چنان است كه عاقلان را به استخدام درمى آورد و كسى كه نيكبخت است و اقبال يار اوست همه آراء و افكار عاقلان و دانشمندان را در برآوردن شده است ، ولى بخت و اقبال او حماقت و آثار نابخردى او را كفايت كرده است ، و اگر بدانى كه چگونه خردمند بى اقبال گرفتار سختى و اشتباه و محروم بودن مى شود، خواهى دانست كه شخص نادان خوش اقبال به چيزهايى مى رسد كه عالم در پناه علم خود به آن نمى رسد.
ابوحيان مى گويد: به ابوغسان بصرى گفتم : اين بخت و اقبال چيست ؟ كه همه اين احكام بر آن وابسته است ؟ گفت : عبارتى كه بتوانم آن را بيان كنم ندارم ولى از راه اعتبار و تجربه و شنيدن از كوچك و بزرگ به آن علم كافى دارم ، و به همين سبب از زنى از اعراب شنيده شد كه چون پسرك خويش را مى گرداند، برايش چنين سخن مى گفت : خداوند به تو بخت و اقبالى ارزانى فرمايد كه خردمندان در پناه آن خدمتكار تو باشند نه اينكه عقلى دهد كه بدان وسيله خدمتكار نيك بختان باشى .
(49): اولى الناس بالعفو اقدرهم على العقوبة (285)
سزاوارترين مردم به عفوكردن ، تواناترين ايشان بر عقوبت است .
در مورد عفو و بردبارى سخنان مفصل و كافى بيان داشته ايم .
احنف گفته است : هيچ چيز به چيزى پيوسته تر از بردبارى به عزت نيست .
حكيمان گفته اند: براى آدمى شايسته است كه چون كسى را كه مستحق عقوبت است عقوبت مى كند، در انتقام گرفتن همچون جانور درنده نباشد و نبايد تا شدت خشم او تسكين نيافته است ، عقوبت كند كه مبادا مرتكب كارى شود كه روا نيست و بدين سبب است كه سنت پادشاه بر اين قرار گرفته است كه نخست گنهكار را زندانى كند تا بر گناه او بنگرد و دقت كند. گنهكارى را به حضور اسكندر آوردند، از گناهش درگذشت ، يكى از همنشيان گفت : پادشاها اگر من به جاى تو بودم او را مى كشتم . اسكندر گفت : اينك كه تو به جاى من نيستى و من به جاى تو نيستم ، او كشته نخواهد شد.
به اسكندر خبر رسيد كه يكى از يارانش بر او عيب مى گيرد. به اسكندر گفته شد: پادشاها اگر صلاح دانى بايد او را به سختى عقوبت كنى . گفت : در آن صورت براى اجتناب از من زبان گسترده تر و داراى عذر بيشتر خواهد بود.
و حكيمان همچنين گفته اند: خوشى عفو گواراتر از خوشى انتقام است ، كه همراه خوشى ، عاقبت پسنديده هم هست و حال آنكه خوشى انتقام را درد پشيمانى همراه است . و هم گفته اند پست و فرومايه تر حالت قدرتمند، عقوبت كردن است كه در واقع نمودارى از بى تابى است ، و هر كس خشنود باشد كه ميان و او ستمگر فقط پرده نازكى وجود داشته باشد، بايد كه داد دهد.
(50): السخاء ما كان ابتداء فاذا كان عن مساءلة و خياء و تذمم (286)
سخاوت آن است كه در آغاز بدون خواهش باشد و آن گاه كه در پى خواهش باشد، شرمندگى يا از بيم نكوهش است .
(51): لا غنى كالعقل ، و لا فقر كالجهل ، و لا ميراث كالادب ، و لا ظهير كالمشاورة (287)
هيچ توانگرى چون عقل نيست و هيچ فقرى چون جهل نيست ، هيچ ميراثى همچو ادب نيست ، و هيچ پشتيبانى چون مشورت نيست .
ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل از قول ابوعبدالله عليه السلام نقل مى كند كه فرموده است : پنج چيز است كه اگر در كسى نباشد خير و بهره درخورى در او نخواهد بود، عقل و دين و حيا و حسن خلق . و نيز فرموده است : چيزى ميان مردم از اين پنج چيز كمتر تقسيم نشده است . يقين و قناعت و صبر و شكر و پنجمى كه با آن همه اينها كامل مى شود عقل است . و نيز فرموده است : نخستين چيزى كه خداوند آفريد عقل بود و به او فرمود روى كن ، عقل روى كرد و سپس فرمود پشت كن ، پشت كرد. خداى فرمود هيچ آفريده اى محبوب تر از تو در نظر خود نيافريده ام ، كه پاداش و عقاب ويژه توست .
و همو كه درود بر او باد گفته است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است : خداوند ناتوانى را كه داراى زبر نيست دشمن مى دارد و فرمود زبر يعنى عقل .
و از همو كه درود بر او باد از قول رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده كه فرموده است : چيزى را برتر از عقل ، خداوند براى بندگان تقسيم نفرموده است ، خواب عاقل برتر از بيدارى جاهل است و روزه نگرفتن مستحبى او و برتر از روزه جاهل است و برجاى ماندن عاقل و درنگ او برتر از حركت جاهل است ، و خداوند هيچ پيامبرى را تا به كمال عقل نرسد، مبعوث نمى فرمايد و بايد كه عقل او از عقل همه امتش برتر باشد و آنچه در دل دارد، برتر از اجتهاد همه مجتهدان است . و بنده ، فرايض خداى متعال را ادا نخواهد كرد مگر آنكه نخست انديشيده باشد و همه عبادت كنندگان خود به آن چيزى كه عاقل مى رسد، نمى رسند.
عاقلان همان اولوالالباب هستند كه خداى متعال درباره آنان فرموده است و پى نبرند مگر خردمندان اوالالباب .
مردى از ياران ابوعبدالله امام صادق عليه السلام كه خود از ايشان شنيده بود كه مى فرمود هرگاه حسن احوال مردى را براى شما نقل كردند، به حسن عقل او بنگريد كه به ميزان عقل خود پاداش داده مى شود، به ايشان گفت : اى پسر رسول خدا، مرا همسايه اى است كه بسيار صدقه مى دهد و بسيار نماز مى گزارد و بسيار به حج مى رود، و او را بدى و زيانى نيست . امام صادق پرسيد عقل او چگونه است ؟ گفت : عقلى ندارد، فرمود: آن اعمال او فرا نمى رود.
و از همان حضرت روايت است كه خداوند هيچ پيامبرى را جز عاقل برنمى انگيزد و برخى از پيامبران در آن باره بر برخى ديگر رجحان دارند و داود (ع )، سليمان (ع ) را به جانشينى خود نگماشت تا عقل او را بياموزد و سليمان سيزده ساله بود. و سى سال در پادشاهى درنگ كرد. به صورت مرفوع از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده است كه عقل هر كس ، دوست او و نادانى هر كس ، دشمن اوست و نيز به صورت مرفوع از همان حضرت نقل شده است كه ما گروه پيامبران با مردم به ميزان عقل ايشان سخن مى گوييم .
ابوالعباس مبرد مى گويد: از ابوعبدالله عليه السلام پرسيده شد: عقل چيست ؟ فرمود: آنچه با آن خداوند رحمان پرستش و بهشت كسب شود.
و همو مى گويد: از ابوجعفر عليه السلام روايت است كه فرموده است : موسى عليه السلام مردى از بنى اسرائيل را به سبب طولانى بودن سجده ها و طولانى بودن سكوت او به خود نزديك ساخت و هرجا كه مى رفت ، او همراهش بود. روزى همراه او از كنار مرغزارى كه علفهاى آن موج مى زد گذشت ، آن مرد آهى كشيد، موسى (ع ) فرمود: چراه آه كشيدى ؟ گفت : آرزو كردم كه اى كاش خداى مرا خرى مى بود كه آن را در اين مرغزار مى چرانيدم . موسى (ع ) از اندوه اين سخن كه از او شنيد مدتى دراز چشم بر زمين دوخت . به موسى وحى آمد كه چه چيز از سخن اين بنده مرا زشت شمردى ، من بندگان خويش را به ميزان عقلى كه به آنان عرضه داشته ام مى گيرم .
ابوالعباس مى گويد: از على عليه السلام روايت شده است كه جبريل سه چيز براى آدم عليه السلام آورد كه يكى را برگزيند و دو چيز را رها كند. آن سه چيز عقل و آزرم و دين بود، آدم عليه السلام را برگزيد، جبريل به آزرم و دين گفت : برگرديد، آن دو گفتند به ما فرمان داده شده است آنجا باشيم كه عقل آنجاست ، گفت : خود دانيد و آدم عليه السلام بر هر سه فائز آمد.
درباره اين سخن على عليه السلام كه فرموده است و ميراثى چون ادب نيست .، من در پندنامه هاى ايرانيان از گفته بزرگمهر ديده ام كه گفته است : پدران براى پسران خويش ميراثى ارزنده تر از ادب برجاى نمى گذارند كه اگر فرزندان از پدران به ارث برند، در پناه آن مال هم به دست مى آورند، در حالى كه اگر مال بدون ادب براى ايشان به ميراث نهند، مال را هم با جهل و بى ادبى از ميان مى برند و از ادب و مال تهى دست مى شوند.
و گفته شده است : بر شما باد به ادب كه در سفر يار است و در تنهايى همنشين و مايه زيور انجمن و وسيله اى براى حاجت خواستن است .
بزرگمهر گويد: آن كس كه ادبش فزون شود، شرفش فزون مى شود، هر چند پيش ‍ از آن از فرومايگان بوده باشد، نامور مى شود، اگر چه گمنام بوده باشد و سرورى و مهترى خواهد كرد، هر چند بيگانه و غريب بوده باشد، و حاجتها به سوى او افزون مى شود، هر چند تهيدست باشد.
يكى از پادشاهان به يكى از وزيران خود گفت : بهترين چيز كه بنده ارزانى شود چيست ؟ گفت : عقلى كه در پناه آن نيكو زندگى كند. گفت : اگر آن را نداشت ، گفت : ادبى كه با آن آراسته گردد. گفت : اگر آن را نداشت ، گفت : مالى كه در پناهش پوشيده بماند.
گفت : اگر آن را نداشت ، گفت : صاعقه اى كه او را بسوزاند و بندگان و سرزمينها را از او آسوده گرداند.
(52): الصبر صبران : صبر ما تكره ، و صبر عما تحب (288)
شكيبايى دوگونه است ، شكيبايى بر آنچه خوش نمى دارى و شكيبايى از آنچه خوش مى دارى .
نوع نخست از نوع دوم دشوارتر است ، زيرا اولى شكيبايى بر مضرت و زيانى است كه نازل مى شود و دومى صبر از چيزى است كه آدمى انتظار وصول آن را دارد و هنوز حاصل نشده است ، و درگذشته سخنى مفصل درباره صبر گفتيم .
از بزرگمهر در گرفتارى كه براى او پيش آمده بود، پرسيدند: چگونه اى ، گفت : انديشيدن در چهار مورد اين گرفتارى را بر من سبك مى كند، نخست آنكه مى گويم از قضا و سرنوشت چاره اى نيست ، دوم آنكه مى انديشم كه اگر شكيبايى نكنم ، چه كنم ، سوم آنكه مى گويم ممكن است گرفتارى اى از اين سخت تر هم وجود داشته باشد و چهارم آنكه مى گويد گشايش كار نزديك باشد.
انوشروان گفته است : همه كارهاى دنيا بر دو گونه است و نوع سومى ندارد، يا چيزهايى است كه براى دفع آن چاره اى هست كه در آن صورت شكيبايى و حوصله كردن داروى آن است ، يا چيزهايى است كه براى آن چاره اى نيست كه صبر و شكيبايى شفاى آن است .
(53): الغنى فى الغربة وطن ، و الفقر فى الوطن غربة
توانگرى در غربت چون در وطن ماندن است و فقر در وطن در غربت به سر بردن .
در مطالب گذشته سخن كافى درباره توانگرى و فقر و ستودگى و ناستودگى آن گفته ايم همان گونه كه عادت ماست كه خوبيها و بديهاى چيزى را مى گوييم و اينك افزون بر آن مى گوييم .
مردى به بقراط گفت : اى حكيم سخت درويش و بينوايى ، گفت : اگر آسايش ‍ درويشى را بشناسى ، اندوه خوردن بر خودت ، تو را از اندوه خوردن براى من بازمى دارد، درويشى پادشاهى است كه بر آن محاسبه نيست .
و گفته اند: ناتوان ترين مردم كسى است كه توانگرى را تحمل نكند.
به كندى (289) گفته شد: فلان كس توانگر است ، گفت : مى دانم كه مال دارد، ولى نمى دانم توانگر است يا نه ، چون نمى دانم در مال خود چگونه عمل مى كند.
به اين عمر گفته شد: زيد بن ثابت درگذشته است و دويست هزار درهم برجاى نهاده و ترك كرده است . گفت : آرى ، او از مال دست برداشته و رها كرده است ولى مال گرفتارى حساب آن او را رها نكرده است . و گفته شده است : براى تو در شرف فقر همين بس كه كسى را نمى بينى براى اينكه فقير شود، عصيان پروردگار را پيشه سازد و همين موضوع را شاعرى هم در شعر گنجانيده و گفته است : اى سرزنش كننده درويشى ، دلگير مباش كه اگر پند و عبرت بگيرى ، عيب توانگرى بيشتر است ، تو در جستجوى توانگرى از فرمان خدا سرپيچى مى كنى ولى براى آنكه فقير شوى عصيان خدا نمى كنى .
و گفته شده است : حلال قطره قطره فرو مى چكد و حرام به صورت سيل مى آيد.
(54): القناعة مال لاينفد
قناعت مالى است كه پايان نمى پذيرد.
سيدرضى كه خدايش رحمت كناد مى گويد: اين سخن از پيامبر صلى الله عليه و آله هم روايت شده است .
در مباحث گذشته نكته هاى گرانقدرى درباره قناعت گفتيم و اينك افزونيهاى ديگرى مى آوريم . از سخن حكيمان است كه در قبال درويشى باقناعت مقاومت كنيد، و بر توانگر با تعفف چيره شويد، و با كردار نيك رنج حسود را افزون كنيد و با نام نيك و بر مرگ غلبه كنيد.
و گفته شده است : مردم دو گروهند، كسى كه مى يابد و بسنده نمى كند و كسى كه در جستجو و نمى يابد، و شاعر اين سخن را گرفته و چنين گفته است : مردم يا يابنده غيرقانع به روزى خود هستند يا جستجوگرى كه نمى يابند.
مردى ، بقراط را ديد كه علف مى خورد، گفت : اگر خدمت پادشاه مى كردى نيازمند به خوردن علف نمى بودى . بقراط گفت : و اگر تو علف مى خوردى نيازمند خدمت به پادشاه نبودى .
(56): المال مادة الشهوات (290)
مال مايه شهوتهاست .
در گذشته سخن ما درباره نكوهش و ستايش مال بيان شد.
عربى صحرانشين به پسران خود گفت : درهمها را جمع كنيد كه مايه پوشيدن جامه پسنديده و خوراندن گرده نان است .
گفته شده است : سه تن مال را بر جان خويش ترجيح مى دهند بازرگان دريايى و جنگجوى مزدور و كسى كه براى صدور حكم رشوه مى گيرد و اين يكى از همه بدتر است ، براى اينكه آن دو تن ديگر چه بسا به سلامت مانند ولى سومى از گناه به سلامت نمى ماند.
در عين حال گفته اند: خداوند متعال در گفتار خود مال را خير ناميده است در آنجا كه مى فرمايد اگر خيرى باقى بگذارد (291) و آنجا كه مى فرمايد او در دوست داشتن خير مال سخت استوار است . (292)
(57): من حذرك ، كمن بشرك
آن كس كه تو را مى ترساند و برحذر مى دارد چون كسى است كه تو را مژده رساند.
اين سخن نظير سخنى است كه گفته اند از فرمان كسانى كه تو را به گريه وامى دارند، پيروى كن ، نه از فرمان كسانى كه تو را به خنده وامى دارند. و نظير آن اين است كه دوست تو كسى است كه تو را نهى كند، نه آن كس كه تو را تشويق كند. و اين سخن كه خداى رحمت كند كسى را كه عيبهاى مرا نشانم دهد. منظور از تحذير، خيرخواهى است كه واجب است و آن شناساندن چيزى به انسان است كه صلاح او در آن است و مايه دفع زيان مى گردد.
در خبر صحيح آمده است كه دين همان خيرخواهى است ، گفته شد: اى رسول خدا نسبت به چه كسى ؟ فرمود: براى عموم مسلمانان . نخستين چيزى كه بر انسان واجب است ، اين است كه خود را بيم دهد و نفس ‍ خويش را خيرخواهى كند، هر چند به ظاهر اين خيرخواهى براى او زيان داشته باشد و به همين مورد در كتاب خدا اشاره شد كه فرموده است :
اى كسانى كه گرويده ايد براى خدا به عدالت گواهى دهندگان باشيد اگر چه به زيان خودتان باشد (293) و فرموده است و چون مى گوييد عدالت كنيد هر چند كه خويشاوند باشند. (294) معنى اين سخن على عليه السلام كه فرموده است چون كسى است كه تو را مژده دهد اين است كه سزاوار است از بيم دادن و تحذير او شاد شوى ، همان گونه كه اگر به كارى كه آن را دوست دارى مژده ات دهد، شاد مى شوى و بايد در اين باره از او سپاسگزارى كنى ، كه اگر او براى تو اراده خير نكرده باشد، تو را از اينكه در شر گرفتار شوى برحذر نمى دارد.
(58): اللسان سبع ، ان خلى عنه عقر (295)
زبان درنده اى است كه اگر واگذارندش ، بگزد. (296)
قبلا در اين باره سخنى مفصل گفتيم .
گفته شده است : اگر در سخن گفتن رسيدن و درك كردن است ، در سكوت عافيت نهفته است .
حكيمان گفته اند: سخن گفتن شريف ترين چيزى است كه انسان به آن ويژه شده است زيرا بزرگترين مشخصه آدمى از ديگر جانوران است و بدين جهت خداوند سبحان فرموده است آدمى را آفريد گفتار روشن را به او آموخت .، بدون آنكه ميان اين دو جمله واو عطف بياورد؛ و اين بدان سبب است كه جمله دوم تفسير جمله نخست است و عطف بر آن نيست ، يعنى اگر گفتار آدمى گرفته شود انسانيت او مرتفع مى شود و به همين سبب است كه گفته شده است : اگر زبان نباشد، آدمى فقط جاندار مهمل و صورتى بيش نيست . شاعر هم گفته است :
نيمى از جوانمرد زبان و نيمى ديگر دل اوست وگرنه چيزى جز صورتى مركب از گوشت و خون باقى نمى ماند.
(59): المراءة عقرب حلوة اللسبة
زن كژدمى است شيرين گزنده
به سقراط گفته شد كدام يك از درندگان گستاخ ‌تر است ؟ گفت : زن .
حكيمى به زنى كه بر درختى به دار كشيده شده بود نگريست و گفت : اى كاش هر درختى چنين ميوه اى داشته باشد.
يكى از حكيمان معلمى را ديد كه به دوشيزه اى نوشتن مى آموزد، گفت : بر بدى ، بدى ميفزاى ، همانا تيرى را زهرآلود مى كنى كه روزى آن را خواهد زد.
يكى از حكيمان كنيزكى را ديد كه آتش با خود مى برد، گفت : آتش بر آتش و آن كس كه آن را مى برد بدتر است از چيزى كه مى برد.
يكى از حكيمان زنى لاغر را به همسرى گرفته بود، در آن باره از او پرسيدند گفت : از بدى و شر كمتر و كوچكترش را برگزيده ام .
فيلسوفى بر در خانه خود نوشته بود: هرگز شرى به اين خانه وارد نشده است .
يكى از يارانش گفت : بنويس جز زن .
در حديث مرفوع آمده است از زنان بد به خدا پناه بريد و از نيكان ايشان هم برحذر باشيد.
سلاح ابليس از كنايه هاى مشهورى است كه در مورد زنان گفته شده است .
در حديث آمده است زنان دامهاى شيطان اند و فتنه اى را زيان بخش تر از زنان براى مردان پس از مرگ خودم باقى نگذاشته ام .
و هم در حديث آمده است كه زن دنده كژ است ، اگر با او مدارا كنى از او بهره مند مى شوى و اگر بخواهى آن را راست كنى ، او را خواهى شكست .
در امثال آمده است هيچ كنيزى را در سالى كه او را خريده اى و هيچ زن آزاده اى را در سال نخست ازدواج با او ستايش مكن .
يكى از گذشتگان گفته است . مكر زنان شيطان بزرگتر است كه خداوند متعال ضمن يادكردن از شيطان فرموده است همانا كيد شيطان سست است . (297) و زنان را ياد كرده و فرموده است : اين از مكر و كيد شماست كه كيد شما بزرگ است . (298) از سخنان عبدالله ماءمون درباره زنان است كه آنان همگى بد هستند و بدترين چيزى كه در مورد ايشان است ، اين است كه چاره اى از آنان نيست .
(60): اذا حييت بتحية فحى باحسن منها، و اذا اسديت اليك يد فكافئها بما يربىعليها، والفضل مع ذلك للبادى
چون تو را تحيت و درودى گويند به از آن پاسخ گوى ، و چون دستى به تو نعمتى ارزانى داشت با نعمتى فزون تر آن را جبران كن و با اين همه فضيلت براى آغازگر است .
جمله نخست مقتبس از قرآن عزيز است (299) و جمله دوم متضمن معنى مشهورى است و مقصود از جمله سوم تحريض به كرم و بزرگوارى و تشويق به كار پسنديده است .
مدائنى نقل مى كند كه در خراسان مردى همراه مردم به حضور اسد بن عبدالله قشيرى (300) آمد و گفت : خداوند كارهاى امير را قرين به صلاح دارد، مرا بر تو حق نعمتى است . اسد گفت : نعمت تو چيست ؟ گفت : فلان روز ركابت را گرفتم و سوار شدى ، گفت : راست مى گويى نياز تو چيست ؟ گفت : مرا به حكومت ابيورد بگمار. گفت : به چه سبب ؟ گفت : براى آنكه صدهزار درهم به چنگ آورم . اسد گفت : هم اكنون فرمان مى دهيم كه صدهزار درهم را به تو بدهند و بدين گونه تو را به آنچه دوست مى دارى رسانده ايم و آن دوست خود را هم بر حكومتش ‍ باقى گذاشته ايم . آن مرد گفت : خداى كار امير را قرين صلاح دارد، خواسته مرا آن چنان كه بايد بر نياوردى . اسد گفت : براى چه ، من آنچه كه آرزو داشتى به تو دادم . گفت : پس اميرى و محبت امر و نهى كردن كجا مى رود. اسد گفت : تو را حاكم ابيورد قرار مى دهم و پولى را هم كه براى تو فرمان دادم ، در اختيارت مى گذارم و اگر هم تو را از حكومت ابيورد بركنار سازم ، از محاسبه معاف خواهم داشت . گفت : به چه سبب مرا بركنار سازى كه بركنارى يا به سبب ناتوانى است يا به سبب خيانت و من از آن دو برى هستم ، اسد گفت : تا هنگامى كه خراسان در اختيار ما باشد تو امير ابيورد خواهى بود. و آن شخص تا هنگامى كه اسد از حكومت خراسان بركنار شد، همچنان حاكم ابيورد بود.
مدائنى مى گويد: مردى پيش نصر بن سيار آمد و قرابت خود را با او متذكر شد نصر پرسيد: قرابت تو چيست ؟ گفت : فلان بانو، من و تو را زاييده است . نصر گفت : قرابتى با رخنه و گسسته است ، آن مرد گفت : در اين صورت چون مشك فرسوده و پاره اى است كه اگر آن را رقعه زنند از آن استفاده مى شود. نصر گفت : نيازت چيست ؟ گفت : صد ماده شتر باردار و صد ماده بز همراه بزغاله هايش . نصر گفت : صد بز آماده است ، آن را بگير، اما در مورد ماده شترها فرمان مى دهيم بهاى آن را به تو بپردازد.
شعبى مى گويد: در مجلس زياد بن ابيه حضور داشتم ، مردى هم حضور داشت كه گفت : اى امير مرا بر تو رحمتى است ، اجازه مى دهى بگويم ؟ گفت : بگو. آن مرد به زياد گفت : تو را در حالى كه پسربچه اى بودى و دو زلف داشتى در طائف ديدم كه گروهى از پسربچه ها تو را احاطه كرده بودند و تو يكى از آنان را با لگد و ديگرى را با سر از خود مى راندى و ديگرى را با دندانهايت گاز مى گرفتى ، آنها گاهى از تو كناره مى گرفتند و گاه فرصت پيدا مى كردند و تو را مى زدند، تا آنكه شمارشان بيشتر شد و از تو نيرومندتر شدند. من خود را رساندم و در حالى كه سلامت بودى از ميان ايشان بيرون كشيدم و حال آنكه همگى زخمى بودند. زياد پرسيد: راست مى گويى تو همان مردى ؟ گفت : آرى من همانم . زياد گفت : نياز تو چيست ؟ گفت : اينكه از گدايى بى نياز شوم . زياد به غلام خود گفت : اى غلام هر سيمينه و زرينه اى كه پيش توست به او بده و چون نگريست در آن پنجاه و چهار هزار درهم گرفته بود كه آن مرد همه را گرفت و رفت . پس از اين موضوع به آن مرد گفتند: آيا به راستى زياد را در كودكى به آن حال ديده اى ؟ گفت : آرى به خدا سوگد او را در حالى ديدم كه فقط دو پسربچه كه چون دو بزغاله بودند، اطراف او را گرفته بودند و اگر من به يارى او نمى شتافتم ، گمان مى كنم همان دو او را كشته بودند.
مردى پيش معاويه كه در جلسه بارعام خود بود آمد و گفت : اى اميرالمؤ منين مرا بر تو حق و حرمتى است . گفت : چيست ؟ گفت : روز جنگ صفين كه اسبت را آورده بودند كه از آوردگاه بگريزى و عراقيان هم نشانه هاى پيروزى را ديده بودند، من خود را به تو نزديك ساختم و گفتم به خدا سوگند اگر هند دختر عتبه مادر معاويه به جاى تو بود، نمى گريخت و فقط مرگ با كرامت يا زندگى ستوده را مى پذيرفت ، تو كجا مى گريزى و حال آنكه عرب لگام كارها و رهبرى خود را به تو سپرده است و تو به من گفتى : اى بى مادر آرام سخن بگو. ولى پايدارى كردى و در آن حال نگهبانان ويژه تو و خودت به جنبش آمديد و شعرى تمثل جستى كه اين بيت آن را حفظ كردم هرچه دلم نيرومندتر و استوارتر مى شد، مى گفتم برجاى باش تا ستوده باشى يا از زندگى آسوده شوى . (301) معاويه گفت : راست گفتى ، هم اكنون هم دوست مى دارم آرام و آهسته سخن بگويى . سپس معاويه به غلام خود گفت : پنجاه هزار درهم به اين مرد بده و خطاب به او گفت : اگر ادب بيشترى مى داشتى ، ما هم بر نيكويى نسبت به تو مى افزوديم